کسی شبیه پدرم
سر ظهر بود و خیابان خلوت که دیدمش. مثل آدمی که آداب اجتماعی سرش نمیشود ایستادم و خیره نگاهش کردم. شبیه پدرم نبود ولی عجیب مرا به یاد پدرم میانداخت. عصا داشت، یک عصای چوبی که به آرامی روی زمین میگذاشت. پدرم هیچ وقت عصا به دستش نگرفت حتی وقتی سکته خفیف کرد و طرف چپ بدنش از کار افتاد. ما بچهها برای عصا شدنش، حاضر بودیم سر و دست همدیگر را بشکنیم. لبخند پدرم وقتی فقط میتوانست تا چند قدم برود، بهشتمان بود. اولین بار که توانست دوباره قاشق به دست بگیرد را، برادرم ثبت کرد و برایمان فرستاد. راست دست بود ولی خودش را ملزم می کرد تا از دست چپش برای انجام کارهای شخصیاش استفاده کند.
مثل همیشه، خستگیناپذیر، آنقدر با دست و پایش ورزش کرد تا بالاخره خوب شد ولی دایرهی دید چشم چپش محدود ماند. اگر سمت چپش مینشستیم تا سرش را برنمیگرداند، نمیتوانست ما را ببیند.
همانطور وسط پیادهرو ایستاده بودم و رفتن آن پیرمرد را نگاه میکردم. قدش کوتاه بود. بالاخره یک شباهت پیدا کردم؛ موهای سفید جلوی سرش ریخته بود.
عینک و لبخند به چهره داشت و کلاه کوچکی روی سرش بود؛ شبیه همان کلاهی که پدرم وقتی از مکه برگشت روی سرش گذاشته بود. پیراهنش از سفیدی برق میزد. پدرم هیچ وقت پیراهن سفید نپوشید ولی جلیقه چرا. شلوار و جلیقهی سرمهای، مثل همین پیرمرد که حالا داشت دور و دورتر میشد. رفتنش را تحمل نکردم. به دنبالش دویدم. سلام بریدهام را جواب داد. با چهرهی آرامش منتظر بود حرفی بزنم. اجازه گرفتم همراهیاش کنم. چند ثانیه نگاهم کرد. فکر میکنم دلتنگی را از پس نگاهم خواند که خندید و گفت:《 پس این کیسه را برایم بیاور دخترم》همراهیاش، هر چند کوتاه، آرامش را به من دلتنگ برگرداند.
#به_قلم_خودم
#نقد
#روز_نوشت