صدای پای خدا
اشتباه نمیکنم؟ صدای پای خداست که میآید؟ خوب گوش میکنم. صدای نرمِ باران، مثل لالایی مادرم، غبار غم از دل خستهی حیاط میشوید. دلم نمیآید باران ببارد و من خواب باشم. مگر چند بار در مردادماه باران میبارد؟!
حالم خوش نیست. خسته و خمیده خودم را به زیر آسمان میرسانم. حیف که ابرها، این پنبهزارهای خیال را نمیبینم. سرم را بالا میگیرم تا قطرات باران، این نازپروردههای معصوم خلقت را تماشا کنم.
لب پله مینشینم. به خاطر ضعف، به دیوار تکیه میدهم. عطر خاک نمزده، مثل ساقهی نرم نیلوفر در آغوشم میگیرد و زیر گوشم أَمّن یجیبُ المُضطَرَّ إِذا دَعاهُ و یکشِفُ السّوءَ میخواند.
نگاهم سر میخورد روی دیوار. حیف که امینالدولهی همسایه دیگر گل ندارد. ارتش باران در حال پیشروی است. صدای چیکچیک قطرهها مثل سم اسبان در گوشم میپیچد. میلرزم اما، دلم میخواهد این لشکر آسمانی پیروز میدان باشد و تن رنجورم را فتح کند. چشم میبندم و اجازه میدهم باران صورتم را نوازش کند. هر قطرهاش، بوسهای از جانب معبود است. حسی غریب در وجودم ریشه میدواند. انگار تمام خستگیها و دردهایم، همراه با قطرات باران، شسته میشوند. دیگر رمقی برایم نمانده، اما دلم نمیخواهد این لحظات را از دست بدهم. میدانم که این باران، هدیهای ویژه از طرف خداست. نشانی از دست مهربان خدا. من یقین دارم که همین امشب شفایم را از خدای باران میگیرم.
#به_قلم_خودم