مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

نصیحت باران خورده ی استاد

09 فروردین 1402 توسط منم مثل تو

هنوز غم بزرگی در دلم احساس می کنم.چند روزی است که گالیا را ندیدم.می دانی همیشه به وقتش می آید ؟؟مثل امشب که بی مقدمه آمد و دستم را گرفت و تا اتاقک بی نوایی که انباری می خوانمش برد. در کمد دیواری اش را باز کرد و یک کارتن سفید بیرون کشید.در سکوت نظاره گر کارهایش بودم.چیزی بیرون کشید و به دستم دادم.دفترچه خاطراتی که مربوط به دبیرستانم بود.دبیران چند خطی به یادگار برایم نگاشته بودند.و من بی رحمانه آن را در زیر باران رها کرده بودم.چطور دلم آمده بود؟؟؟ نمی‌دانم چند وقت بعد به طور اتفاقی پیدایش کردم و با خود به خانه آوردم.
و حالا….ورق به ورقش را بوییدم.بوی جوانی می داد.می دانی عطرش ساخته شده یا نه؟
هر صفحه که می‌خواندم دلم میخواست برگردم به سال های خوب محصل بودن.
از بین کلمات و جملات اساتید، جمله آقای مطهری نیا معلم جبر و هندسه را ،با شما دوستانم به اشتراک می گذارم .

با هزار کس مشورت کن و راز دلت را به کسی نگو

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس