نیست که نیست
نه،نیست که نیست.
یک هفته است که در اینترنت به دنبال خودم میگردم.با کلید واژه های متفاوت سرچ میکنم،ولی فایده ای ندارد.بغض میکنمیعنی برای هیچ کس مهم نیستم؟
میدانی چرا حتی میراث فرهنگی هم مسولیت من را قبول نمیکند؟؟
مشکل از من است ؟
سال ها قبل وقتی محور فنجان_بوانات را آسفالت میکردند،من بعد از سال ها دوباره رنگ آسمان را دیدم.هی …..روزگاری پر رونق بودم و خستگی هزاران مسافر را تنهایی به دوش کشیدم؛راستی چه شد؟من لحظه ای به خواب رفتم وقتی چشم باز کردم سیاهی مطلق بود.کدامین باد و طوفان این چنین مرا در زیر خاک پنهان کرد؟
چطور به یاد هیچ کس نبودم ؟
وقتی کارگران راه سازی هنگام هموار سازی تپه ها قسمتی از سقف من را خراب کردند؛هیچ اتفاقی،نیفتاد.حتی کسی به خود زحمت نداد که باقی قسمت ها را خاک برادری کند.جاده هم از همان جایی که باید عبور میکرد،آسفالت شد.سالهاست این جاده در گوشم میخواند اگر اهمیت داشتی نقشه راه را عوض میکردند.راست میگوید.دنیا دیده است و راه ارتباطی همه شهرها .
ولی دلم از تک تک آدم هایی که بیتفاوت از کنارم میگذرند،گرفته است.یعنی به اندازهی یک عکس هم از دنیای مجازی و اینترنت سهم ندارم؟
من قسمتی از تاریخ این سرزمین هستم ولی هزاران نفر از وجود من بی اطلاع اند.
جاده میگوید در کنار آثار تاریخی تابلوی قهوهای رنگ نصب میکنند.
من هم تابلوی قهوهای خودم را میخواهم.
توضیح:
در محور فنجان_بوانات هنگام راه سازی یک بنای تاریخی کشف میشود که از همان سال تا کنون رها شده است.
نوشته از زبان همین بنای تاریخی است.
تصویر مربوط به کاروان سرای عباسی شهر صفاشهر است.
#به_قلم_خودم
#بوانات