خانهی پدر
صدای اذان میآید.خودم را مهمان خانه پدر میکنم.
آسمان صاف و یک رنگ است بدون لکه ای ابر.گویی سایه ای روی آسمان افتاده و رنگش را پر رنگ تر کرده است.درخت انگور گوشهی حیاط تمام تلاشش را کرده تا قسمت های بیشتری را برای ایجاد سایه پوشش بدهد.گل های نیلوفر آبی و صورتی پا پیچ انگور شده اند و تا قسمتی از مسیر را بالا رفته اند
.هوا گرم است.خانه پدر مثل همیشه شلوغ است.خواهران و برادران همه هستند.بچه ها هم همین طور .
چه کسی پیشنهاد پخت اش رشته داد؟؟
بساط برش رشته بر پا میشود.هر کسی کاری انجام میدهد.پنجره قدی اتاق نشیمن باز میشود.
برای آماده کردن خمیر آرد میآورند و آب؛ مقدار زیادی هم محبت در آن میریزند.کمی هم شادی.خمیر را ورز میدهند.خمیر را به تعداد افراد، چانه میگیرند. با وردنه چانه ها را صاف میکنند و روی آن آرد میپاشند.
خمیر را تا میزنند و شروع به برش خمیر می کنند. خمیر ها رشته میشوند و رشته های محبت اهل خانه محکم تر میشود.
صدای ماشین پدر میآید در را باز میکنیم. بچه ها پشت وانت سوار میشویم و مسیر 10 متری حیاط برایمان سفری خوش و کوتاه میشود
.همسایه خانهی پدر مسجدی نو ساز است.صدای اذان میآید.
آش صبوری میکند تا همه نمازشان را بخوانند.باید حسابی جا افتاده باشد.برای بچه ها آش میکشند.جلوی پنجره قدی ،روبه حیاط مینشینیم.
آفتاب با مهارت خودش را از شیشهی ماشین بازتاب میکند و بی دعوت وارد خانه میشود.
صدای خندهی بچه ها و همهمه بزرگترها در گوشم مانده است.
کمی خانه پدر میخواهم و شادی کودکانه!!
#به_قلم_خودم
#عکس_تولیدی