بعد از ۴ درخت بید سمت راست
دلتنگ که میشوم نگاهی به اطرافم میاندازم.دوست ندارم در خانه باشم ولی تازه از نمایشگاه به خانه برگشته ام .دخترم را خواباندم و در اتاق تاریک نشسته ام.نسیمی ملایم دستش را به طرفم میگیرد.چشم میبندم و با او همراه میشوم.
فضا تاریک است.صدای قدمهایمان سکوت شب را میشکند.کمی دیگر به جایی که دوستش داریم میرسیم .عمیق نفس میکشم.تا به حال گل آلو را بوییدهای؟؟؟کمی تلخ است و خنک.شب که میشود من و برادرم به هوای بوییدن عطر گلهای آلو روانهی خانه خواهرم میشویم.آدرس خانهاش را داری؟ از در خانهی پدر تا مدرسه راهی نیست.از کنار 5 سال خاطرات دبستان که بگذری،به خانه خاله میرسی به پل روی آب نگاهی بینداز.من و دختر خاله هایم را میبینی که روی پل بازی میکنیم.حالا باید بشماری و از کنار 4 درخت بید به سمت راست بپیچی.راستی یادم رفت بگویم مواظب باش چون از داخل کوچه، آب زلالی میگذرد که از قنات سپیدار و زینب تامین میشود.از سر کوچه تا خانهی خواهرم را عمیق نفس بکش.یک طرف کوچه خانه است و یک طرف باغ آلو.
زنگ در را که فشار میدهیم بلافاصله در باز میشود .خواهرم هم به دیدن هرشب ما عادت کرده است.با خنده به استقبالمان میآید.
_سلام مهمان میخواهی؟
_قدمتان بر چشم.
دستت را به من بده و با من بیا !!
#به_قلم_خودم