مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

بهترین جای دنیا

31 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​چادر سیاهم را با عجله بر سرم می‌کشم؛ کفش‌هایم را هنوز به طور کامل نپوشیده‌ام که راه می‌افتم. صدای گریه‌ی دخترم، دلم را به درد می‌آورد. نگاهی به درخت بادام می‌اندازم که با لبخند صورتی‌اش به داخل کوچه سرک می‌کشد. از کنار مسجد می‌گذرم. خاطرات کودکی‌ام پر رنگ می‌شود. برگ درختان بید هنوز کوچک‌اند. صدای نرم آب درون جوی به گوش می‌رسد. برای رسیدن به محل مورد نظرم، راه کوچه باغ را انتخاب می‌کنم. درختان آلو در تکاپوی شکفتن هستند؛ برای استشمام عطر گل‌ها عمیق‌تر نفس می‌کشم. از سر بالایی آخرین کوچه می‌گذرم. یک لحظه می‌ایستم تا نفسی تازه کنم. به پشت سرم نگاهی می‌اندازم. اکثر خانه‌ها تخریب شده‌اند. با خود می‌اندیشم که آیا این خرابه‌ها هم برای صدای کودکان تنگ شده است؟

نسیمی به ملایمت نوازش دستان مادر می‌وزد. از کنار سپیدار‌ها می‌گذرم؛ کسی نیست؛ کودکانه تا سراشیبی استخر می‌دوم. دست‌هایم را دورن آب می‌چرخانم و از چشمه‌ی بالای استخر آب می‌نوشم. 

عزم رفتن می‌کنم. درختان آلو را کنار می‌زنم و از روی پل چوبی خسته‌ای راهم را ادامه می‌دهم. 

مقصد نزدیک است. ابتدای تپه‌ می‌ایستم و زیارت اهل قبور می‌خوانم. بغض می‌کنم و در حالی که به اشک‌هایم اجازه‌ی ریزش می‌دهم، بالاتر می‌روم. دستانم را روی سنگ می‌کشم و آن را تمیز می‌کنم.

آرامگاه پدر تنها جایی است که دلم می‌خواهد آن‌جا باشم.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

#بهار 

 نظر دهید »

غول خمیری خستگی 

31 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​تلفن را با استرس قطع کردم. تا روز جمعه فرصت داشتم 250 شلوار فرم مدرسه‌ی سمیه را تحویل بدهم. با نگرانی مشغول دوخت شدم. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا من بد‌قول شناخته شوم. 

چشمان درشت و سیاه‌رنگم شبیه یک خط باریک سرخ شده بود. با درماندگی برای بار چندم موهای بلند و موج‌دارم را با کش موی ساده‌ام بستم. اتاقم بیشتر شبیه کارگاه خیاطی شده بود. روی شلوار را خواندم. آنیتا رنجبر! با درماندگی در میان انبوه شلوار‌های برش خورده به دنبال نیمه‌ی دیگر شلوار گشتم. احساس می‌کردم غول خستگی مثل یک خمیر نرم مرا بلعیده است طوری که ادامه دادن برایم تقریبا غیر ممکن بود.

درمانده شده بودم. حجم شلوار‌های دوخته شده که باید اتو می‌شد انقدر زیاد بود که کمد سفید رنگم در میان آن‌ها بی‌صدا فریاد می‌کشید. سرم را برای یک لحظه روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم.

نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم که با وحشت از خواب پریدم. تمام شلوار‌ها اتو شده و مرتب در کیسه قرار گرفته بود. با تعجب به همسرم گفتم: چرا بیدارم نکردی؟

در حالی که آخرین شلوار را مرتب می‌کرد گفت: آنقدر خسته بودی که دلم نیامد.

لبخندم جان تازه‌ای گرفت و در دل خدا را به خاطر وجود همسرم شکر کردم.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#خاطرات

 نظر دهید »

بغض آسمان 

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​آسمان بغض کرده و گاه‌گاهی چند قطره از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. باز چه کسی آسمان را رنجانده است؟

باد می‌چرخد و در گوش آسمان زمزمه‌ای می‌کند؛ از درختان انار می‌گوید که برگ‌های نارنجی رنگشان تازه روییده و هنوز به سبزی نگراییده است. از درختان بادام که لباس عروس سفید و صورتی رنگشان را بر تن کرده‌اند. از زمین‌های کشاورزی که چادر سبزشان را بر سرشان کشیده‌اند. از قمری‌های عاشق که جفت در کنار هم زیر بالکن خانه منتظرند.

باد هو‌هویی می‌کند و دست روی سنبل‌های وحشی آبی رنگ می‌کشد و آن‌ها را به آسمان نشان می‌دهد تا شاید دلش به رحم بیاید. به سراغ دشت می‌رود، مشتی از رایحه‌ی بوته‌ها بر می‌دارد و پیشکش آسمان می‌کند. دست به دامن سپیدار می‌شود تا میانجی‌گری کند.

فایده ندارد! آخرین امیدش قنات سالخورده است. تابی به خود می‌دهد و با ایجاد موجی کوچک، توجه آسمان را به انعکاس نور امید در دل کهن‌سال قنات سوق می‌دهد و با التماس می‌گوید: همه منتظرند، ناز نکن و ببار! 

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت

#عکس_تولیدی

 نظر دهید »

جنگ نرم

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​در حالی که اغلب کشور‌ها از موفقیت واکنش جمهوری اسلامی‌ ایران به رژیم صهیونیست با حیرت سخن می‌گویند؛ هستند کسانی که زیر چتر امنیت کشور، ستون پنجم دشمن شده‌اند و با بزرگ‌نمایی مشکلات اقتصادی سعی در کم‌رنگ کردن این موفقیت بزرگ در عرصه‌ی بین‌الملل را دارند.

همه از مشکلات معیشتی آگاهیم، اما بازگو کردن این مشکلات در این زمان تنها به سود دشمنان این خاک است. همه‌ی ما عضو خانواده‌ی بزرگ وطن هستیم.

یادمان باشد ما در وسط میدان نبردی هستیم به نام، رسانه!

جنگ نرم نیازمند سواد رسانه‌ای است، باید با مسلط شدن بر رسانه و تبیین جایگاه حق به یاری و دفاع از کشورمان بپردازیم.

در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک

بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

باغ بی‌جوانه!

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

هوا لطیف است و نسیمی خنک می‌وزد. سایه‌ی ابر روی قسمتی از دشت افتاده است. جاشیر‌ها بزرگ شده‌اند. درختان کَما هنوز لباس سبز بهاری را بر تن نکرده‌اند. بادام‌های کوهی خودشان را با شکوفه‌های صورتی زیبا آراسته‌اند. 

چشمه‌ها در دامنه‌ی کوه احمد‌پری جانی تازه گرفته‌اند و رودخانه‌اش مثل همیشه پر‌خروش به سمت اَرجِنک می‌تازد. امسال در بالای چشمه‌ی سردآب برف نیست اما هنوز هم سرمای آب دست را کرخت می‌کند. هنوز هم قارچ‌های کوهی پیدا می‌شوند، اما به سختی. جمعیت تره‌های کوهی هر سال کمتر می‌شود. نرگس‌های وحشی در کنار رود‌ها و چشمه‌ها دلبری می‌کنند. عطر جاروی کوهی همه جا را پر کرده است. 

دلم برای دیدن شفق‌گلی تنگ شده است. 

با کمی همت خودم را به فرو رفتگی سینه‌ی کوه می‌رسانم؛ مثل گذشته قطرات آب از سقف سنگی‌اش می‌چکد. گل‌سنگ ها گل‌های ریز بنفش‌شان را به رخ کشیده‌اند. پرنده‌های وحشی در خنکای فرو‌رفتگی نفسی تازه می‌کنند و از قطرات آب می‌نوشند.‌ گاهی صدای کبک‌ها به گوش می‌رسد. پرواز شاهین بر فراز کوه مثل همیشه با‌ شکوه است.

طبیعت و کوهستان دلتنگ باز‌گشت عشایر هستند. 

بهار خودش را به نمایش گذاشته است اما؛

” تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد

نسیم روحِ تو در باغ بی‌جوانه‌ی من”

امسال اولین بهاری است که پدرم حضور ندارد و ما بیشتر از هر زمانی دلتنگش هستیم.

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 27
  • ...
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 31
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس