مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

بهار

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

سی روز از بهار گذشته است. شکوفه‌ی درختان باز شده‌اند و درختان بید مجنون گیسو‌هایشان را به جوانه‌ی کوچکی آراسته ‌اند؛ نسیم بهاری می‌وزد و گیسوی درختان بید مجنون را پریشان می‌کند. پرندگان با شادی از سر شاخه‌ی درختان می‌پرند و لانه می‌سازند. باز صدای زنبورهای عسل دشت‌ها را پر کرده است. باران بهاری می‌بارد، بلافاصله آفتاب می‌تابد و رنگین‌کمان پلی می‌شود از آسمان تا زمین.

زاغچه‌ها چقدر آرام‌اند، به گمانم عاشق شده‌اند. بوته‌ها در حال سبز شدن هستند. گل‌های بنفشه، با آن قامت کوچکشان، شهر را زینت بخشیده‌اند. 

بهار خودش را به همه‌‌ی کشورها به جز فلسطین رسانده است! شاید اسرائیل بهارِ نوشکفته غزه را هم به قتل رسانده است.

جهان در حال زنده‌ شدن است، اما بشریت هنوز برای زنده شدن شک دارد! برای نابودی اسرائیل، این غده‌ی سرطانی چند بهار باید بگذرد؟ 

زمین دلتنگ عدالت علی (ع) است، برای آمدن فرزندش قدمی برداریم هر چند کوچک.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

قضاوت با شما 

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​از بین تمام فامیل، فقط پدرم ماشین داشت که هم وسیله‌ی کارش بود و هم برای استفاده شخصی از آن بهره می‌بردیم. فصل بهار هم چند تا خانواده با هم جمع می‌شدیم و با آن به کوه می‌رفتیم. گاهی هم جمعه‌ها به امام‌زاده بزم برای زیارت می‌رفتیم. اگر کسی مریض می‌شد با ماشین پدرم مریض را به درمانگاه می‌رساندند. 

در خانه هیچ‌کس مبل نبود. یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتیم که فقط سه شبکه داشت. عصر، حوالی ساعت 4 شبکه 2، یک ساعت برنامه‌ی کودک نشان می‌داد. وسایل خانه همه ساده بودند. کسی اتاق شخصی نداشت. سه برادرم ازدواج که کردند، مدتی را در یکی از اتاق‌های خانه‌ی پدر می‌ماندند. تا پنج‌سالگی برق نداشتیم. پدرم یک موتور‌برق خریده بود. یک تابلو داشتیم که کلید‌های قرمزی روی آن داشت؛ هر کلید مربوط به همسایه‌ای بود که از موتور‌برق خانه‌ی ما بهره می‌برد. ساعت 9:30 دقیقه خاموشی بود. گاهی از خانه‌ی شورای روستا پیغام می‌آمد که امشب مهمان دارند، خاموشی دیرتر از همیشه زده می‌شد.

پاییز و زمستان همیشه پر بارش بود. روبه‌روی خانه‌ی ما مخزن‌های نفت قرار داشت. شهریورماه که می‌شد، بشکه‌ها را به صف می‌کردند. کودکان ساعت‌ها در میان صف‌های طولانی بشکه‌ها بازی می‌کردند. حتی در مدرسه هم بخاری نفتی داشتیم. قوی‌ترین پسر هر کلاس را مسئول بخاری می‌کردند تا مخزنش را نفت و آن را روشن کند‌.

اوایل پاییز و بهار، پروار‌کشان داشتیم. هر خانه‌ای در این دو روز، یک گوسفند چاق برای پخت قورمه ذبح می‌کرد.

لباس نو مخصوص عید بود. در دبیرستان برای درس مبانی و کامپیوتر، باید به اینترنت وصل می‌شدیم. دبیرمان با کارت اینترنت و سیم‌های طویل نحوه‌ی اتصال را نشانمان داد؛ یادش بخیر، چقدر به بچه‌های تجربی فخر‌فروشی کردیم.

مردم برای ارتباط با خارج از روستا باید ساعت‌ها در صف مخابرات منتظر می‌ماندند.

این مطالب را نوشتم تا بگویم چقدر الان در رفاه هستیم. حالا در هر خانه‌ای قطعا یک ماشین وجود دارد. خانه‌ها همه مبله، تلویزیون‌ها بزرگ و رنگی، اتاق بچه‌ها اختصاصی، وسیله‌های منزل همه لوکس، آب و برق و گاز و تلفن در دسترس همه.

حالا در دستان هر کدام از ما یک جهان وجود دارد. شبکه‌ی اختصاص کودک داریم و هزاران امکانات دیگر.

باز هم عده‌ای می‌گویند وضع اقتصاد خوب نیست!

آیا سطح انتظار‌ها بسیار بالا نرفته است و ما دچار رفاه‌زدگی نشده‌ایم؟ 

قضاوت با شما!.

#به_قلم_خودم 

#اقتصاد

 نظر دهید »

تکرار فاجعه

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​کتاب اسطوره را بیش از ده بار مطالعه کرده‌ام و هر بار دلم برای کودک چهار‌ساله‌ای که شاهد تجاوز دسته جمعی بعثی‌ها به مادرش بود، لرزیده است.

شاید چون خودم در زمان جنگ به‌دنیا نیامده‌ام، درک مسائل اینچنینی سخت و مشکل است.

با شنیدن فاجعه‌ی بیمارستان شفا، فهمیدم که جنایت‌هایی از این دست فقط در کتاب‌ها نیست و درست در عصر تمدن بشریت در حال رخ دادن است.

باید از حامیان زن، زندگی، آزادی این سوال تکراری را پرسید که آیا زنان غزه، زن نیستند؟

کجایند هشتک گذاران تا این خبر را با سرعت نور، داغ کنند؟

سیاست‌های خارجی مثل آمریکا و انگلیس و فرانسه و …که در جریان اغتشاشات ایران کاسه‌ی داغ‌تر از آش بودند؛ چرا در مقابل این فاجعه سکوت اختیار کرده‌اند؟

چند روز باید از این جنگ و جنایات اسرائیل بگذرد تاسازمان ملل و مدعیان حقوق بشر تکانی به خود دهند و مانع آن‌ها شوند؟

خطاب به زنان مسلمان غزه می‌گویم که:

وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن کُنتُم مُّؤۡمِنِین(آل عمران آیه139)

چه جای سستی و اندوه! که چون مؤمنید، برقله ایستاده اید.

#به_قلم_خودم 

#مقاومت

#فلسطین

#اسراییل

 نظر دهید »

چند قدم مانده به بهار

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

آسمان به یمن رسیدن بهار، ابرها را مثل پرده‌ای نرم و مخملی تا روی زمین آویزان کرده است و نقل باران را بر سر زمین می‌پاشد. نسبت درختان‌ بادام با بهار چیست که خود را با شکوفه‌های سفید و صورتی آراسته‌اند؟ درخت بید مجنون همسایه، نرم و آرام همراه موسیقی باد و باران می‌رقصد. علف‌های کوچک با دست‌های کوچکشان مجلس را گرم کرده‌اند. درختان کهنسال گردو، استوار و محکم از دور نظار‌گر آمدن بهار‌ هستند.

جوانه‌ی درختان برای تماشا آمده‌اند. 

قنات پیر زیر لب خدا را شکر می‌گوید. گنجشک‌ها در لانه منتظرند تا فصل رویش از گرد راه برسد.

مثل اینکه زاغچه‌ها مسئول انجام کاری هستند که باز بی‌پروا از باران در آسمان پرسه می‌زنند.

می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ بهار امسال‌تان نیکو

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

حریر مه

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

سحرگاه با صدای مادرم از خواب بیدار می‌شوم. هوای خنک اردیبهشت خواب را از چشمانم می‌رباید. عطر تلخ گل‌های آلو در فضا پیچیده است. وسط حیاط می‌ایستم و چشمانم را می‌بندم و به موسیقی زیبای طبیعت گوش می‌دهم. صدای شر‌شر آب که در جوی‌ها روان است، صدای جیرجیرک و صدای جغدی که از دور می‌آید. 

سرم را به سمت آسمان می‌گیرم. هلال باریک ماه در آسمان صاف و شفاف دلبری می‌کند. صدای دعای سحر از مسجد بلند می‌شود. باید عجله کنم؛ دستی برای خوشه‌ی پروین تکان می‌دهم و وارد خانه‌ می‌شوم.

غذای مادر در اوج سادگی طعمی بی‌نظیر دارد. مادرم ساعت را گوشزد می‌کند؛ وضو می‌گیرم و راهی مسجد می‌شوم. نماز صبح را به جماعت می‌خوانم. می‌مانم و یک جز قرآن را با دوستان می‌خوانم. هوا گرگ و میش است که دعای عهد را هم می‌خوانیم. از مسجد که بیرون می‌آیم؛ گویی روستا را در حریری از مه پیچیده‌اند. خورشید از بالای کوه سفید بالا می‌آید. صدای گوسفندان که به چرا می‌روند، می‌آید. برای پیاده روی صبحگاهی راهی قنات زینب می‌شویم. پیاده روی بهانه‌ای است برای لذت بردن از طبیعت بکر روستا.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 32
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس