مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

عدالت

10 آذر 1402 توسط منم مثل تو

از بازار گذر می‌کردم که توجه‌ام به دکان کوچکی جلب شد.صاحب دکان پیرمردی بود که چهره‌اش آرامش و نورانیت خاصی داشت.

دکان، مثل صاحبش کهنسال‌ بود.شیشه هایی روی طبقه های قدیمی گذاشته بود و در آنها گیاهان دارویی نگه‌داری می‌کرد.بوی ادویه‌های رنگارنگ ، دکان پدربزرگم را در ذهنم یادآوری کرد.

چند کیسه جلوی دکان قرار داشت.پیرمرد کلاه نمدی بر سر گذاشته و قامتش کمی خمیده بود.تصمیم گرفتم مقداری ادویه بخرم.منتظر ایستادم تا کمی خلوت شود.

پاکت کاغذی برداشت تا ادویه های مورد نیازم را آماده کند.ترازوی دو کفه‌ای و قدیمی‌اش را تنظیم کرد . زیر وزنه‌ی ترازو یک پاکت خالی قرار داد و ادویه را وزن کرد.گفتم:چرا زیر وزنه پاکت خالی گذاشتید؟

خنده‌ی مهربانی کرد و گفت:من ادویه می‌فروشم نه،پاکت!

دوست نداشتم به خانه برگردم.برای آخرین بار نگاهی به دکان و صاحبش انداختم. این بار متوجه حدیث نصب شده بر دیوار دکان شدم.

خداوند عدالت را برای آرامش دلها واجب کرد.

حضرت زهرا سلام الله علیها 

فکر می‌کنم راز آرامش نشسته در صورت پیرمرد همین عدالتش بود.

#سبک_زندگی_فاطمی

#پیرمرد

#زهرا

#آرامش

#فاطمه 

#عدالت

 نظر دهید »

نماز فاطمی

05 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​در آشپزخانه مشغول پخت غذا بودم که صدای تلفن بلند شد. می‌دانستم که مادرم پشت خط است.روز قبل با مادرم صحبت کرده بودم اما ، شوق شنیدن صدای مادر باعث شد کارم را نیمه تمام رها کنم . برای رسیدن به تلفن عجله کردم ؛ متوجه پله‌ی ورودی نشدم و با زانو به زمین خوردم.فرصت نبود به درد پایم فکر کنم.

به طرف تلفن رفتم و قبل از قطع شدن گوشی تلفن را برداشتم. صدای مادر مرهمی شد بر زخم های روح و جسمم.

باید با خودم صادق باشم!

منی که برای پاسخ دادن به تلفن مادر این گونه شوق دارم؛ برای “حی الصلوة ” هم همین گونه‌ام؟

کارم را نیمه رها می‌کنم و با شوق برای صحبت با خدایم آماده می‌شوم؟ درد و رنجم را از یاد می‌برم؟؟

الگوی ما خانمی است که ” وقتی که در محراب عبادتش به نماز می ایستاد فروغ نورش برای ساکنان آسمان می درخشید همانگونه که نور ستارگان آسمان برای زمینیان می درخشد.”

چند بار زهرا (س) گونه به نماز ایستادیم؟

#به_قلم_خودم

#سبک_زندگی_فاطمی

#فاطمه

#زهرا

#فاطمه_یعنی_مدال_اهل_بیت

#اهل_بیت

#نماز_حضرت_فاطمه

 نظر دهید »

دختر

04 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​موهای دخترم را شانه کردم.در حال بافتن موهایش برای چندمین بار گفت :《 دعا می‌کنم نی‌نی دوستت دختر باشه!》

آمین بلندی به دعایش گفتم و بلند شدم تا برای رفتن به جشن تعیین جنسیت آماده شوم.

در را که قفل کردم ،نگاهم به عروسکش افتاد.پرسیدم:《سرمه خانوم هم با ما به جشن می‌آید؟؟》

با خنده جواب داد:《میخوام سرمه را بدم به نی‌نی .》و زودتر از من از پله ها پایین رفت.

آرام و قرار نداشت که زودتر بفهمد جنسیت بچه چیست. با ترکیدن بادکنک و ریزش پولک های صورتی و پخش آهنگ دختر انتظارش به پایان رسید.با شادی بالا پرید و گفت :《خدا جونم ممنون که دعای منو قبول کردی》

نگاهم به شادی و لبخند دخترم بود و متوجه اطراف نبودم.ناگهان با صدای بلندی سرمان را بلند کردیم.پدر جنین با لگدی به دکور جشن خانه را ترک کرد.مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه شده بود زمزمه می‌کرد:《مطمنم اشتباه شده》

حواسم را به دخترم دادم که بهت زده ایستاده بود .دستانم را برای بغل کردنش باز کردم.سُرمه از دستانش افتاد و اشک چشمانش جاری شد.

در حال ترک خانه‌ی دوستم به این موضوع فکر می‌کردم که برای پاک کردن این خاطره‌ی بد،چقدر باید برنامه‌ریزی کنم؟؟؟؟

#به_قلم_خودم 

#تربیت_فرزند

#فرزند

#تعیین_جنسیت

#دختر

 نظر دهید »

پدر

03 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​نزدیک کوچه که شدم ،مکث کردم.همه‌ی وجودم را چشم کردم تا مثل گذشته ببینم که در آستانه‌ی خانه مشغول تعمیر ماشین هستی.

قدم در کوچه گذاردم. نبودی ؛ امیدم را از دست ندادم و جلو‌تر آمدم.پس کجایی؟

زنگ خانه را فشردم.در بدون پرسش باز شد‌.مثل همیشه به استقبالم نیامدی!

نبودنت مثل جای خالی قاب عکسی روی دیوار، خاطرم را می آزارد.

دیدن کوچ پاییزه‌ی پرندگان مهاجر دلِ تنگم را تنگ‌تر می‌کند.خانه‌ی پدری هنوز بوی نرگس می‌دهد.

برگ های زرد رقص کنان روی زمین می‌افتند.

مثل زاغچه ای که بر خلاف جهت باد پرواز می‌کند،خودم را محکم می‌کنم‌تا بغضم نشکند.

سهم من اما ، از بودنت در آغوش کشیدن سنگ سرد است.

#به_قلم_خودم 

#عکس_تولیدی 

#دلتنگ

 نظر دهید »

#دلتنگ

25 آبان 1402 توسط منم مثل تو

​چاره‌ی دلِ تنگ چیست؟

کودکی‌ام پشت دری شبیه این در جا مانده است!!!

دست میبرم و کلون در را به صدا در می آورم.صدایی پای دختر عمویم در دالان می‌پیچد.قفل در را باز می‌کند و در ، با صدای قیییژی باز می‌شود.چند مرغ و خروس به دالان پناه آورده‌اند تا زیر باران خیس نشوند.

درخت پسته‌ی مادر بزرگ هنوز برگ دارد.چرا هیچ وقت محصول نداد؟

کنار اجاق مادر بزرگ کمی خودمان را گرم می‌کنیم.پنیر محلی با گردو می‌خوریم.زن عمو قصه‌ی اسب سیاه را برای بار صدم تعریف می‌کند.هنوز هم مشتاقم که آن را بشنوم.

در میان صحبت ها‌ی مادر بزرگ می پرم و اصرار می‌کنم که نامه‌ی عمو را که در زمان سرباز بودنش برای خانواده نگاشته ببینم.

کاغذ رنگ زمان به خود گرفته و کمی کهنه شده است،اما مادر بزرگ مثل یک شی با ارزش آن را نگه داشته‌ است.از هر کلمه‌اش هزارن محبت میچکد.

مادربزرگ با چه ترفندی انگور را سر شاخه‌ی درخت تا این فصل نگه می‌دارد؟

صدای گوسفندان که امروز به صحرا نرفته‌اند؛می آید.عمو برای آن‌ها آذوقه می‌برد و کمی بعد بوی جاشیر فضای حیاط را پر می‌کند.

حوض حیاط مادربزرگ آبی رنگ است.درخت انار دانه دانه فرزندانش را نثار دستان کوچکمان می‌کند.

تاب آبی رنگی که خودمان به درخت گردو بسته‌ایم هم در این روز بارانی دلتنگ ما است؟

مادربزرگ با نگاهی به آسمان می‌گوید:بوی برف می‌آید.چراغ گرد سوزش را روشن می‌کند تا بهتر ببیند.دست تک تکمان را می‌گیرد و در آن کشمش و گردو می‌ریزد.

دلم را به دریا می‌زنم و کلون این خانه را می‌کوبم به امید که کسی از حوالی کودکی‌ام در را باز کند…..

#به_قلم_خودم 

#کوپان

#روستا

#دلتنگ #مادربزرگ

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 32
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس