مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود

14 اردیبهشت 1402 توسط منم مثل تو

​بعضی حرف ها ،فقط حرف نیستند .شمشیری هستند که تا عمق جان و ذهنت را می درند.بعد از آن شاید زنده بمانی ،اما فقط زنده ای چون هر لحظه که به یاد می آوری حرف هایش را ،این کهنه زخم ،سر باز می کند و تا مدتها در ذهنت خونریزی می کند و تمام خاطرات خوبت و لحظه های زندگیت را به رنگ قرمز رنگ می زند.بعد از آن هر وقت که می خواهی فراموش کنی و حرفهایش را در صندوقچه ای قرار بدهی و پرتش کنی انتهای ذهنت،باز هم بی صدا فریاد می‌زند من هستم .

بعضی چیز ها فراموش شدنی نیستند نه اینکه نخواهیم ؛نمی شود.

 نظر دهید »

فرشته ای که میوه می فروخت 

02 اردیبهشت 1402 توسط منم مثل تو

امروز سر ظهر بود که دیدمش.دستمالی بر گردن داشت.بین دیگر فروشندگان ایستاده بود و منتظر مشتری بود.نگاهش روی پسر بچه ای ثابت شد.من هم پسرک را نگاه کردم .چه چیزی متوجه شده بود که اینگونه نگاهش می کرد؟

پسرک جلو رفت و آبدار پرسید آلوچه ها بسته ای چنده؟

مرد میوه فروش خم شد و کیسه آلوچه را باز کرد در همان حال به پسر گفت دستت را باز کن

_نه ،بگو قیمتش چنده؟

_چکار داری چنده .دستت را باز کن .

شاهد گفت و گوی آنها بودم .و تو می دانی که چرا مرد به پسرک اصرار می کرد؟

دستان مردد پسر جلو رفت مرد سخاوتمندانه دستانش را پر کرد و با تأکید به او گفت که خوب بشور بعد بخور .چشمان پسر خندید.لبهایش هم.این فرشته سیبیلو با این کارش لبخند را مهمان چند نفر کرد؟شک ندارم تمام اهل آسمان لبخند زدند.و خدا به بنده اش افتخار کرد.

 نظر دهید »

طراحی

26 فروردین 1402 توسط منم مثل تو


خودم که عاشقش شدم 😍 شما چطور ؟؟

 نظر دهید »

نشانی موفقیت

24 فروردین 1402 توسط منم مثل تو

پدر با نا امیدی به دخترش نگاهی انداخت و گفت: حرف آخرت همینه؟

دخترک با حفظ ادب، پدرش را نگاه کرد و گفت: بله!

پس برنامه ات برای آینده چیه؟

اگه اجازه بدید بعد از یه مدت میام و توضیح می دم .

پدر در حالی که کوله باری از نا امیدی را بر دوش خود احساس می کرد از اتاق خارج شد.چشمش به ریحانه افتاد و گفت همه ی امیدم تویی بابا جان.

ریحانه سخت می کوشید تا پزشکی قبول شود .نمی خواست امید پدر باز نا امید شود.عاطفه بعد از انصراف از کنکور در کلاس های جهاد دانشگاهی ثبت نام کرد و به عنوان نیروی دارو خانه مشغول به کار شد .پدر برای پیدا کردن این شغل به چند نفر متوسل شده بود؟

ریحانه با تمام قوا درس می خواند اما کرونا او را از برنامه هایش عقب انداخت مدت ۳۰ روز بستری بود و دوران طلایی را از دست داد.به خاطر پدرش سر جلسه حاضر شد.

بعد از مدتی نتایج کنکور اعلام شد و ریحانه داروسازی شیراز قبول شده بود .ناراحت بود که چرا پزشکی قبول نشد.ارزش ناراحتی داشت؟؟مدتها افسرده بود. عاطفه کار خودش را می کرد در دانشگاه پیام نور ثبت نام کرده بود و حالا در کنار کار، رشته مهندسی کامپیوتر هم می خواند.بلافاصه بعد از فارغ التحصیلی در آزمون استخدامی شرکت کرد و به عنوان دبیر در آزمون پذیرفته شد.

ریحانه دارو ساز شد و عاطفه معلم .عاطفه عاشق کارش است و ریحانه نه.چون ریحانه مجبور است به عنوان مسول فنی داروخانه ای مشغول به کار شود که عاطفه قبلا در آنجا کار می کرده است.عاطفه با دکتر صحبت کرده بود.ریحانه دوست داشت روان شناس شود اما به خاطر پدر…

عاطفه در کلاس های ورزشی هم ثبت نام کرده بود و‌ حالا در رشته ورزشی اش صاحب مقام هم بود،اما ریحانه همچنان افسرده است…

عاطفه این بار سعی کرد هنری بیاموزد .نقاشی انتخاب او بود.بعد از گذشت دو سال او نمایشگاهش را برگزار کرده است اما ریحانه همچنان افسرده است..

کاش ریحانه هم شهامت عاطفه را داشت .عاطفه روی برنامه ی مورد علاقه اش زمان گذاشت و به هدفش رسید اما ریحانه روی هدف پدر تمرکز کرد.

به راستی چه کسی مقصر است ؟؟؟ریحانه یا پدر ؟؟؟

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

مرده ها یا زنده ها

24 فروردین 1402 توسط منم مثل تو

#به_قلم_خودم 

پچ چند زن به گوش،می رسید.

_پسر بزرگه اسمش چی بود؟

_مسعود

وای،دیدی حتی برای مراسم برادرش هم نیومد وقتی هم که اومد رفت توی یه اتاق و اصلا انگار نه انگار برادرش را از دست داده.

_شنیدم قبل از طلوع آفتاب هم برگشته!

_این پسر بویی از آدمیت نبرده انگار.

نتوانستم نسبت به این حرف ها بی تفاوت باشم و گفتم شاید بنده خدا مشکلی داشته باشه.ما نباید این حرف ها را بزنیم!زن کناری ام رویش را با غیظ برگرداند.ما چه می دانیم که این گونه قضاوت می کنیم؟

اما اصل ماجرا

با تمام قدرت می دوید .جسم بی جان دختر کوچکی را با خود حمل می کرد.به در بیمارستان که رسید کمی خیالش آسوده شد.ایستاد و با نگاهش به دنبال اورژانس گشت.به سمت راست دوید و به اولین سفید پوش التماس کرد:آقا تو رو خدا به داد دخترم برسید.پرستار بچه را گرفت و گفت چی شده ؟؟فکر میکنم ترسیده.بی هوش شده.پرستاد حدس می زد که علت ترس مشاجرات خانوادگی باشد.

_بیرون باشید صداتون میکنم.

روی صندلی بیرون نشسته بود.فکر و خیال امانش،نمی‌داد.سعی کرد لحظه ای به هیچ چیز فکر نکند.سرش را بین دستانش گرفت و آه جانسوزی کشید.چقدر گذشته بود؟دست مردی روی شانه اش نشست با نگرانی ایستاد و منتظر حرف پرستار شد.حرف زدن برایش همیشه سخت بود.

_نگران نباشید بهش سرم وصل کردیم به هوش اومد و الان هم خوابه.

نفسش آسوده شد.

پرستار کنارش نشست و پرسید می تونم کمکتون کنم؟

چه کمکی می توانست خوشحالش کند.به مرد نگاهی کرد اسمش را از روی کارتش خواند “م.احمدی”

تصمیم گرفت برای اولین بار حرف بزند.

_وقتی دیدمش تنها به این فکر می کردم که هر چه زودتر با اون ازدواج کنم .توی دانشگاه دیدمش از یه خانواده پولدار بود.راستش پولش برام مهم نبود .به نظرم زیادی خوشگل بود.بر خلاف میل خانواده ام ازدواج کردیم .باید از اول شک می کردم؟زیادی به من آسون گرفتند .من از یه خانواده ی فقیر و روستایی بودم .پدرش یه خونه برامون خرید و من ناچار قبول کردم برای زندگی در این شهر ساکن شوم.کاش هیچ وقت قبول نمی کردم.یک سال اول خوب بود یا من خودم را به نفهمیدن زدم؟کم کم بهانه هاش شروع شد.لباس و ظاهر تا کار و همکار.هر روز جنگ و دعوا دیگه خسته شده بودم میخواستم یه فکر جدی برای زندگیم بکنم که متوجه شدم ۲ ماهه بارداره.خوشحال بودم چون اومدن بچه را یه نشونه برای ادامه زندگی می دونستم .وقتی رها به دنیا اومد حتی نگاهش هم نکرد مجبور شدم با کمک یه پرستار بزرگش کنم.تا همین امشب دعوا داشتیم من همه تلاشم را کردم که رها را قبول کنه ولی اون حتی مهر مادری را هم فراموش کرده بود سه روزه  فهمیدم به من خیانت میکنه.امشب وقتی بهش گفتم اصلا خودش را نباخت و گفت طلاقم بده اون بچه هم مال خودت نمیخوامش.خیلی فشار سنگینی به دخترم وارد شد.اون حتی نخواست که رها این حرف ها را نشنوه.

آقای احمدی به دنبال واژه ای برا تسکین درد های این مرد می گشت،دهان باز کرد اما صدای زنگ موبایل اجازه نداد.

چه کسی پشت خط بود که این پدر را با جملاتش تیر باران می کرد.صدایش بلند شد و گفت فردا میریم برای کارهای طلاق و بدون خدا حافظی قطع کرد.

تلفنش دوباره زنگ خورد این با عصبانی جواب داد مگه نگفتم…

سلام خواهر،خوبی ؟

_مسعود جان بیا که خاک بر سر شدیم

_چی شده؟؟

_منصور تصادف کرده و …

یک لحظه با زانو سقوط کرد و نقش زمین شد.برادر دوقلویش مرده بود.وااای

پرستار به کمکش آمد. 

_آقا چی شد؟کی بود؟اقا؟؟؟

سریع به خودش آمد اشک هایش را تمیز ‌کرد با خانم دهقان تماس گرفت و خواهش کرد برای مراقبت از رها خودش برساند.وقت برگشتن به خانه را نداشت.عذا دار بودن که به لباس مشکی پوشیدن نیست، هست؟

تا آمدن خانم دهقان سه ساعت طول کشید.تمام شب را رانندگی کرد تا خودش را از اردبیل به کرمان برساند. دعا می کرد برای آخرین بار بتواند برادرش را ببیند.خانواده اش دیگر با او تماس نگرفته بودند.وقتی رسید بی معطلی به قبرستان کوچک روستا رفت اما دیر رسیده بود مراسم خاک سپاری تمام شده بود.به کنار قبر برادرش رفت و با تمام وجود گریست.باید به خانه پدرش می رفت؟کسی منتظرش هست؟

به طرف خانه رفت و در را باز کرد؛ خاطرات خوب کودکی اش به سمتش هجوم آوردند. مات ایستاده بود.کسی را دید که به سمتش می دود؛مادرش.

در میان دستان پر مهرش جای گرفت خم شد و دستش را بوسید .بارها و بارها کلمه ببخشید را تکرار کرد.مادر بی حرف او را بوسید. ۵ سال برای مادر مدت زیادی است…

چرا مهناز مهر مادری ندارد؟؟

به داخل برگشتند همه با عشق بغلش کردند.خانواه، کلمه ای که از یاد برده بود.به اتاقی پناه آورد و تمام این سالها را گریست.مادرش،پیر شده بود یا غم از دست دادن منصور موهایش را سفید کرده بود؟لرزش دست پدر و قامت خم خواهر چطور؟؟

تلفنش زنگ خورد.خانم دهقان بود، حال رها خوب نبود و نیاز به مشاوره داشت.تمام روح این کودک زخمی حرف های مادرش است.در جواب رها که گفت کی می آیی؟؟فقط گفت فردا.

ماجرا را برای مادرش توضیح داد. دل همه خون بود.قبل از طلوع آفتاب حرکت کرد.تصمیم داشت مهناز را طلاق بدهد و برای همیشه به کرمان برگردد.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 38
  • ...
  • 39
  • 40
  • 41
  • ...
  • 42
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس