هستهی آلبالو
حیاط خانه را جارو کشیدم. اوایل که همسایهی جدید هستهی آلبالوهایش را داخل حیاط ما پرتاب میکرد، عصبانی بودم. چند بار میخواستم با خانم همسایه صحبت کنم اما منصرف شدم. دستم را روی نهالهای کوچک آلبالو کشیدم و نوازششان کردم. در دلم به بچههای همسایه خندیدم. آنها برای اذیت کردن من هسته پرتاب میکنند و من نهال برداشت میکنم. شاید هم سال بعد که نهالها کمی بزرگتر شدند؛ چند نهال برای آنها هدیه ببرم. صدای پسرم بلند میشود. در یک مسألهی ریاضی گیر کرده و مثل همیشه بدون آن که کمی به خود زحمت بدهد، انتظار دارد جواب را به او بگویم. یادش بخیر. دبیرستان که بودم برای یافتن پاسخ سوالاتم، پلهها را پایین میآمدم، اتاقها را دانهدانه میگشتم تا فاطمه هاشمی را پیدا کنم تا یک راهنمایی کوچک در مسألهی به ظاهر مشکل بگیرم. مقداری که راهنمایی میکرد، اجازه نمیدادم تمام مسأله را حل کند. با عجله به خوابگاهم برمیگشتم تا با راهنمایی کوچکی که دریافت کرده بودم، یکبار دیگر شانسم را برای حل آن امتحان کنم. گاهی برای حل یک مسأله، بارها مجبور میشدم سراغ پیشدانشگاهیها بروم.
نگاهی به پسرم انداختم و لبخندی تحویلش دادم و گفتم:《 متاسفم، سعی کن خودت با مسألهات کنار بیای!》
بچههای نسل امروز علاوه بر امکانات و رفاهی که در اختیارشان هست، از وجود پدر و مادر با سواد هم بهره میبرد. اما در نهایت تلاش چندان زیادی برای کسب علم نمیکند. یاد حرف دوستم افتاد که گفت:《 تنها نسل با سواد خودمان هستیم. پدر و مادرمان که شرایط تحصیل نداشتند و فرزندانمان هم که میل به تحصیل ندارند.》
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی