مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

مشغله

03 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا الان باید صد کیلو گوجه‌فرنگی بخرم و کدبانو بودن خودم را ثابت کنم. ثبت نام در مدرسه‌ی تابستانه‌ی دانشگاه حدیث از یک سمت و انتخاب واحد مبادی‌العربیه از سوی دیگر به اندازه‌ی کافی برای کمبود وقت کافی بود. چرا من تصمیم گرفتم اول وقت رب بگیرم؟

39 درس را از کانال استاد صدیقی دانلود کردم و در میان کلاس‌های حدیث، جزوه نویسی کردم. فردا روز امتحان است و من هنوز درگیر شستن دیگ و اجاق و شیشه هستم. به بقچه‌ی گرفتاری‌ها زنانه‌ام دوخت لباس فرم برای پسرم و برادر‌زاده‌ام را هم باید اضافه کنم. بقچه‌ام بیشتر شبیه بازار شام شده است. آماده کردن غذای مناسب برای همسرم که نوبت دندان‌پزشکی دارد، غافلگیرم می‌کند. حس می‌کنم در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته‌ام. 

می‌خواهم جزوه را مرور کنم که دخترم با دل دردی که دچار شده، خودش را در آغوشم می‌اندازد و تا آنجایی که ممکن است به من می‌چسبد. فکر می‌کنم باید صبح زود‌تر از خواب بیدار شوم و جزوه‌ام را دوباره بخوانم، البته اگر خستگی و درد کمرم اجازه بدهد.

#به_قلم_خودم 

#جوال_ذهن 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

آن دختر یهودی

03 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​اسم کتاب بود که من را جذب کرد یا اینکه در دسته‌ی رمان و داستان قرار داشت، را نمی‌دانم. ولی باعث شد آن را به کتابهانه‌ی مجازی‌ام اضافه کنم. 

نَدی دختری است که پدرش مسلمان و مادرش یهودی است. کودک بود که مادرش او و خواهرش را به شهری دور برد تا در کنار پدرشان بزرگ نشوند. مادرش با مردی مسیحی ازدواج می‌کند. یک روز در خانه به صدا در می‌آید و دو جوان مسلمان که یکی از آن‌ها در درگیری بین اسرائیل و لبنان مجروح شده بود به آنجا پناه می‌برند. احمد، مجذوب رفتار انسان دوستانه‌ی نَدی قرار می‌گیرد. او را از پدر خوانده‌اش خواستگاری می‌کند و علارغم مخالفت‌های مادر ندی با هم نامزد می‌کنند. احمد آرام آرام اسلام را به ندی معرفی می‌کند. اما گم شدن احمد در درگیری جبهه‌ی مقاومت باعث اتفاقات زیادی می‌شود. ندی که در فشار روانی بالایی قرار دارد به فرانسه مهاجرت می‌کند و در آنجا هر روز یک نامه برای احمد به نشانی خانه‌ی متروکه‌ی پدر‌بزرگش پست می‌کند. در یکی از نامه‌ها خبر از مسلمان شدنش می‌دهد. او بر می‌گردد و چن تن از یهودیان را مسلمان می‌کند. و درست در انتهای داستان احمد در حالی که حافظه‌اش را از دست داده پیدا می‌شود. اما همزمان با نامزدی ندی و بهترین دوست احمد یعنی حسان. 

#معرفی_کتاب

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

ای جامه به خود پیچیده 

13 شهریور 1403 توسط منم مثل تو

​نیمه شب است. در این هوای گرم می‌لرزم. مطمئنم سرما نخورده‌ام. چادر نماز سفیدم را به خودم می‌پیچم و به حیاط پناهنده می‌شوم. چشم می‌دوزم به ستاره‌ها تا غصه‌هایم را فراموش کنم؛ اما دریغ! غصه‌ی گم شدن کهکشان راه‌شیری و خوشه‌ی پروین هم، به غم‌هایم اضافه می‌شود. مگر قیامت ناگهانی اتفاق نمی‌افتد؟ پس آن‌همه ستاره چرا خاموش شده‌اند! زانوهایم را بغل می‌کنم و سرم را به دیوار تکیه می‌دهم. گویی تمام غم جهان در ظرف کوچک دلم سرازیر شده باشد. مثل کسی که لحظات پایانی را سپری می‌کند، با وسواس میان گذشته را می‌کاوم. می‌خواهم سر نخی از علت این غم بی‌پایان بیابم، هرچند می‌دانم کلاف سر‌ در‌گمی‌هایم کجا رها شده است! هر کجا یاد خدا کم‌رنگ بود، لشکر غم فرصت جولان داشت. دلم آغوش خدا را می‌خواهد. ساقه‌ی پیچک روی چادرم زنده می‌شود و به تنم می‌پیچد. عطر گل‌های ریز صورتی‌اش بلند می‌شود. سد چشمانم در هم می‌شکند و سیل اشکم جاری می‌شود. دستم را به سمت گوشی می‌برم و از بین گزینه‌ها یکی را لمس می‌کنم. صدای دلنشین قاری پخش می‌شود:

یا ایها المزمل* قم الیل الّا قلیلاً

ای جامه به خود پیچیده. شب را به پا خیز به جز اندکی را 

باید وضو بگیرم و دست به دامن خدا بشوم. یقینا یاد خدا می‌تواند غم‌های دلم را از بین ببرد.

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

سلام آقا

06 شهریور 1403 توسط منم مثل تو

این روز‌ها در دیده‌ی من، جز تو کسی پیدا نیست. گویی تمام من، درگیر دوست‌داشتن توست و چه دل‌مشغولی دلچسبی! 

زائران برمی‌گردند، همگی آرام گرفته‌اند؛ اما من قلبم شکسته، درونم جنگی برپاست که می‌دانم تنها کشته‌اش من هستم. تنم بوی غم گرفته، قفسه‌ی سینه‌ام از حجم کلمات نگفته درد می‌کند. باید حضوری حرف‌هایم را بگویم، نمی‌شود رخصت حضور بدهی؟ می‌دانم که از حال دل من ساکت خبر داری، ولی حرف‌هایم را در حریری از سکوت می‌گذارم. چرا که واژه‌ها قدرت فهم کلماتِ دلم را ندارند، باشد برای روزی که چشم بدوزم به گنبدت طلایی‌ات. 

شهر ویران دلم را طاقت لرزیدن نیست. کوله‌بارم هیچ و دلم تنگ جایی است که جسمم هرگز آنجا نبوده، ولی مرغ جانم هر روز در صحن حرمت می‌پرد. اصلا می‌دانی فکر می‌کنم این هنر توست که هر کجا می‌روم به دلم سنجاقی.

شنیده‌ام همه‌چیز در آخرین آدمی خلاصه می‌شود که در تنگنای شب به یاد می‌آید؛ آخرین من تویی یا امیرالمؤمنین.

#به_قلم_خودم 

#سلام_آقا

 نظر دهید »

طوطی

06 شهریور 1403 توسط منم مثل تو

​بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم

حافظ

پایان طرح طوطی 29 مرداد ماه

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس