مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

دغدغه‌های خونین

18 آبان 1403 توسط منم مثل تو

​میان کوهی از مشغله‌های روزمره نشسته‌ام و سعی دارم، برای هر کدام راهی بیابم. آماده کردن میان وعده‌ی پسرم از همه ساده‌تر است. گاهی یک مشکل بی‌مقدمه و بی‌دعوت وارد قلمروی ذهنم می‌شود. از مهمان ناخوانده بدم نمی‌آید، اما به شرط اینکه با خودش درد‌سر نداشته باشد. مثل سرماخوردگی آخر هفته‌ی دخترم که همه‌ی برنامه‌هایم را دستخوش تغییر کرد. یا پاسخ دادن به تلفن دوستم و قرار گرفتن در رودربایستی اینکه مانتوی مجلسی و مدل‌دارش را بدوزم. 

همین امروز بین جزوه نوشتن درس نحو عالی و عربی معاصر و تجزیه و ترکیب پیشرفته، هیچ‌کدام را انتخاب نکردم و فقط در فضای مجازی وقتم را هدر دادم. گاهی از گم شدن دغدغه‌هایم می‌ترسم. از بی‌تفاوت شدن نسبت به برنامه‌هایم. می‌دانی حس می‌کنم، زن فلسطینی خیلی وقت است که دغدغه‌های روزمره‌اش را گم کرده‌است. شاید دلش برای یک روز آرام تنگ شده باشد. روزی که مثل من تمام ذهنش سمت لقمه‌ی فرزندش باشد. اینکه لباس‌شویی را روی چه دستورالعملی تنظیم کند و برای پف بیشتر کیک محبوب دخترکش، کانال‌های آشپزی را زیر و رو کند. 

چقدر رنگ دغدغه‌هایمان با هم فرق دارد. من از دیدن لباس‌های پخش شده‌ی پسرم می‌نالم و او با دیدن تکه‌ای از لباس فرزندش، امیدوارانه زیر آوار‌ها را می‌جوید. او که هر روز و هر لحظه باید آماده‌ی برخورد با یک مشکل باشد. 

اصلا زن را چه به این دغدغه‌های خونین؟ 

برای تمام زنان مظلوم فلسطین آرزو می‌کنم که فکرشان پر شود، از دغدغه‌های زنانه.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

خاطره بازی

18 آبان 1403 توسط منم مثل تو

​مدرسه‌ی ابتدایی درست روبه‌روی خانه‌ی ما بود. یک حیاط بزرگ داشت که بیشتر قسمت‌هایش خاکی بود. از ورودی مدرسه یک راه سیمانی ساخته بودند تا ورودی ساختمان، دو طرف راه، بوته‌های بزرگ گل‌محمدی قد علم کرده بودند. چند پله باید بالا می‌رفتیم تا به ایوان برسیم. دو ستون بزرگ هم دو طرف ایوان بود. ساختمان سرایداری، گوشه‌ی سمت راست حیاط و ساختمان سرویس بهداشتی سمت مخالف قرار داشت. روز‌های شیرین بسیار زیادی در این ساختمان داشته‌ام. 

فاطمه و شکوفه با هم قهر بودند. آن روز معلم برایمان از قهر میان مسلمانان چند حدیث خواند. مضمون یکی از احادیث این بود که تلاش کنیم میان کسانی که قهر هستند، صلح و آشتی بر‌قرار کنیم. فکری به ذهنم رسید. به همراه زهرا نزد شکوفه رفتیم و از زبان فاطمه گفتیم که چقدر دلش برایش تنگ شده و دوست دارد دوباره با هم دوست باشند. بلافاصله دویدیم و کنار فاطمه رفتیم و همان حرف‌ها را از زبان شکوفه گفتیم. چند بار این کار را تکرار کردیم تا ماجرا به آشتی میان فاطمه و شکوفه ختم شد. خوشحال از کاری که کردیم به خانه برگشتم. فردای روزِ آشتی‌کنان، هر دو خشمگین به طرفمان آمدند. حسابی شاکی بودند که چرا به آن‌ها دروغ گفتیم. آنقدر از دستمان دلخور بودند که هر دو با من و زهرا قهر کردند. 😂 😂 این ماجرا تجربه‌ای شد که، برای آشتی دادن میان دیگران دروغ نگوییم. 

#به_قلم_خودم 

#خاطره_بازی

 نظر دهید »

پاییز 

17 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​انگار همین دیروز بود که بعد از تمام شدن مدرسه و عوض کردن لباس‌هایم برای سرکشی به آلوهای جوشیده، پله‌های سیمانی کنج حیاط را بالا می‌رفتم. پشت بام که می‌ایستادم، بخشی از خانه‌ها که توسط درختان گردو پوشیده شده بودند را نمی‌دیدم. تل قدیمی نزدیک خانه پناهگاه و محل بازی کودکان بود‌. رقص برگ درختان سپیدار از آن فاصله هم پیدا بود. نمی‌دانم چرا دِه ما فقط یک نارون داشت. نارونی که زودتر از همه‌ی درختان، رنگ پاییزی به خود می‌گرفت و بیشتر از همه قرمز می‌شد؛ شاید شرم داشت از تنهایی میان درختان گردو و سپیدارهای سر به فلک کشیده. صد متر جلوتر کوچه‌باغ‌هایی بود که تمام سال را به انتظار می‌نشستم تا بهار بیاید و من عطر تلخ گل‌های ریز و سفید آلو‌هایش را ببویم. صدای هیاهوی بچه‌های شیفت عصر مثل یک لالایی در گوشم می‌پیچید‌. صدای کوبیدن تار و پود فرش از خانه‌ی همسایه به گوش می‌رسید‌. گاوِ عمه‌جان گاه‌گاهی “مااا ” می‌کرد. همسایه‌ی دیوار به دیوارمان، پشت بام خانه‌اش را با کاه‌گل می‌پوشاند و من سر مست از بوی آن مشغول جمع کردن آلو‌ها می‌شدم. 

یادش بخیر

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

۶ واحد تابستانه

04 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​به امتحان فهم حدیث دیروز که فکر می‌کنم، سر درد می‌گیرم. نمی‌دانم استاد ما را با شیخ صدوق اشتباه گرفته بود یا با شیخ طوسی! آخر این همه ظرافت در طرح سوال لازم بود؟

فکر می‌کنم استاد سال 1403 را با سال تناثر نجوم اشتباه گرفته و سوالات را در حد ستارگانی مثل مرحوم کلینی طرح کرده بود.

کل تابستانم برای نوشتن جزوه و نکته برداری از کلیپ‌های آموزشی گذشت. حالا من مانده‌ام و جزواتی که حتی به کمک آن‌ها هم نمی‌توانم جواب سوالات را پیدا کنم. از علامه گوگل هم پرسیدم، ایشان هم مثل من هنگ کرده و مرتب صفحات بی‌ربط نمایش می‌دهد. تازه، استاد چه خوش خیال بوند که می‌گفتند، دانش فهم حدیث هنوز جوان است و به دانش‌پژوهان توصیه می‌کردند که برای رشد این علم جوان تلاش کنند! به گمانم، شیوخ بلند مرتبه باید ساعتی با هم مباحثه کرده تا به پاسخ صحیح اتفاق نظر می‌کردند. به سوالات هم معترض شده‌ایم اما عده‌ای به اعتراض ما، معترض شده‌اند. پشتیبان دوره هم فرمودند، سوالات استاندارد بوده و جای اعتراض نیست.

درس عبرتی شد تا در آینده اگر خواستم در دوره‌ای شرکت کنم، درباره‌ی آن خوب تحقیق کنم تا ببینم می‌توانم از پس آن بر بیایم تا نه.

#به_قلم_خودم 

#آزمون‌تابستانه

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

آزمایشگاه 

04 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​آزمایشگاه شلوغ است. احتمالا از صبح خیلی‌ها آمده‌اند و رفته‌اند. هنوز تعداد زیادی در انتظار نشسته‌اند تا با انجام آزمایش، بیماریشان را زودتر تشخیص بدهند. برخی هم فقط برای این آمده‌اند تا از سلامتی‌شان مطمئن شوند. 

گویی فقط بیماری جسمی اهمیت دارد. روح و روانمان چقدر مهم است؟ آیا فقط از بیماری‌های جسمی رنج می‌بریم؟ 

در گذشته معنویت و ارتباط با خالق هستی، درمانگر روانمان بود؛ اما حالا چه؟ اکثر ما چنان در وادی مادیات غرق شده‌ایم که دست نجات‌بخش روبه‌رویمان را نمی‌بینیم. 

#به_قلم_خودم 

#صبح‌نوشت

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس