مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

شهید گمنام

03 دی 1402 توسط منم مثل تو

​نمی‌دانم مادرت کجای این دیار چشم انتظارت نشسته است؟

نمی‌دانم خواهری داری که حسرت یک آغوش برادرانه‌ در دلش مانده باشد یا نه؟

چند بهار از عمرت سپری شده است؟

شاید همسری داری که هر بار با صدای زنگ خانه، بند دلش پاره می‌شود.به امید اینکه قاصدی خوش خبر ،آمدنت را نوید دهد به سوی در می‌رود.می‌دانی چند بار کورسوی امیدش خاموش گشته است؟

شاید دختری داری که سر سفره‌ی عقد،بغض چنگالش را در گلویش فشرده و اشک چشمانش جای خالیت را به نمایش گذاشته است.

پسرک خرد سالت اکنون جوان برومندی است که پدر یک خانواده است اما خودش پدرش را می‌خواهد.

اجازه دارم برادر خطابت کنم ؟

برادر شهیدم نام و نشانت را کجا گذاشته‌ای؟

چگونه در آن شلوغی جنگ ،هم رزمانت را جا گذاشتی و به دامن بانوی بی‌نشان پناه بردی که کسی تو را ندید؟

می‌دانی که امروز به تعداد تمام مادرانی که فرزندشان مفقودالاثر است ؛مادر داری!

بی‌شک فاطمه وار زیسته‌ای که اینک بر سنگ مزارت می‌نویسند:شهید گمنام

عکس مربوط به تشییع شهید گمنام در تاریخ 16 آذر در روستای کوپان می باشد.

#به_قلم_خودم 

#سبک_زندگی_فاطمی

#عکس_تولیدی

#شهید

#گمنام

 نظر دهید »

آذر

03 دی 1402 توسط منم مثل تو

​گوله‌ی کاموا را که به زیر پایه‌ی کرسی غلتیده بود برداشت و در سبد گذاشت.نگاهی به پنجره انداخت.عینکش را برداشت و تمیز کرد و دوباره روی چشم‌هایش گذاشت.خنده روی صورت زیبایش نشست.درست دیده بود؛برف می‌بارید.

دست روی زانوهایش گذاشت و با گفتن آخی بلند شد.پارچه‌ی سفید رنگش را روی زمین پهن کرد.از بین روزهایی که مهمان این خانه بود؛خاطرات خوب و نابش را دستچین کرد و در میان پارچه گذاشت.خاطرات بد همان بهتر که در گذشته بمانند.نگاهی به اطراف انداخت ."آبان” رنگ و قلمو‌هایش را جا گذاشته بود.اوایل که آمده بود گاهی قلم و رنگی به دست می‌گرفت و برگ های باقی مانده را زرد می‌کرد.وسایل آبان را در میان بقچه‌اش چید.

صدای قل قل ملایمی می‌آمد.بوی آبگوشت اصیل ایرانی فضای خانه را پر کرده بود.

چایش را با غنچه‌های گل محمدی درست کرد. سراغ بافتنی‌اش رفت ؛تنها چند رج به پایانش مانده است. اگر “دی” بافتنی بلد بود شال را رها می‌کرد و در این لحظات کتاب حافظش را بر می‌داشت و غزلی از حافظ می‌خواند.دلش نیامد"دی” اول زمستان را بی شال گرم دستبافت آغاز کند. 

کی خوابش برده بود؟

نگاهی به ساعت انداخت فقط چند دقیقه زمان داشت.تمام نیرویش را به دستانش انتقال داد و تند تند رج‌های باقی مانده را بافت.نگاهی به ساعت انداخت کاش فقط یک دقیقه زمان بیشتر داشت!

خواسته‌اش اجابت شد و یک دقیقه به آخرین شب پاییز اضافه شد.

“دی” که به خانه آمد،شال دستبافت آبی رنگی کنار ظرف انار خودنمایی می‌کرد. 

یلدا مبارک ⚘

#یلدا

#دی

#آذر

#مادر بزرگ

#حافظ

#زمستان

 نظر دهید »

میراث پدرم

12 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​خبر غصب زمین های پدرم را که شنیدم لحظه‌ای درنگ نکردم.16 سال بیشتر نداشتم که پدرم فوت کرد. در تقسیم اراضی کشاورزان پدرم زمین‌هایی را که روی آن کار می‌کرد را به قیمت 70 تومان خریداری کرده بود. پدرم به جز من و خواهر ناتنی‌ام و نامادری‌ام وارث دیگری نداشت.

خبر واگذاری زمین‌های پدرم به داماد کدخدای دِه خونم را به جوش درآورد.

صدای پدرم که خطبه‌ی فدکیه حضرت زهرا را برایم می‌خواند، در خاطراتم پر رنگ شد.باید از حق خودم و خواهرم دفاع می‌کردم.پسرم را به مادربزرگش سپردم و به سوی خانه‌ی کدخدا روانه شدم.

کلون در را با قدرت کوبیدم و وارد خانه شدم. با صدای رسایی گفتم:《الله قلی خان! طبق کدام قانون میراث پدرم را به دیگران سپردی؟؟

من و خواهرم تنها فرزندان پدرم هستیم.فاطمه 6 سال بیشتر ندارد. بترس از پایمال کردن حق یتیم.》

سایه‌ای روی زمین افتاد.سرم را بلند کردم. خان در ایوانِ خانه با چشمانی گرد شده ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. 

صدایش را صاف کرد و با همان جذبه‌ی همیشگی گفت:《بر اساس دین و مذهب ما زمین‌های پدرت می‌رسد به رعیّت دیگر》. 

نگاهم به حوض آبی حیاط افتاد که بطری های مشروب را داخل آن چیده بودند. با دست به حوض اشاره کردم و گفتم:《دین و مذهب شما حرام خدا را حلال می‌داند؟

خوردن مال یتیم را روا می‌داند؟》

به طرف در حیاط رفتم و ادامه دادم:《من از حق خودم و خواهرم نمی‌گذرم.》

پی‌نوشت.مادرم نرجس خاتون تنها زنی بود که در روستا در مقابل خان ایستاد و از حقش دفاع کرد ،هرچند به حقش نرسید.

#به_قلم_خودم 

#سبک_زندگی_فاطمی

#ارث

#فاطمه

#روستا

 نظر دهید »

عدالت

10 آذر 1402 توسط منم مثل تو

از بازار گذر می‌کردم که توجه‌ام به دکان کوچکی جلب شد.صاحب دکان پیرمردی بود که چهره‌اش آرامش و نورانیت خاصی داشت.

دکان، مثل صاحبش کهنسال‌ بود.شیشه هایی روی طبقه های قدیمی گذاشته بود و در آنها گیاهان دارویی نگه‌داری می‌کرد.بوی ادویه‌های رنگارنگ ، دکان پدربزرگم را در ذهنم یادآوری کرد.

چند کیسه جلوی دکان قرار داشت.پیرمرد کلاه نمدی بر سر گذاشته و قامتش کمی خمیده بود.تصمیم گرفتم مقداری ادویه بخرم.منتظر ایستادم تا کمی خلوت شود.

پاکت کاغذی برداشت تا ادویه های مورد نیازم را آماده کند.ترازوی دو کفه‌ای و قدیمی‌اش را تنظیم کرد . زیر وزنه‌ی ترازو یک پاکت خالی قرار داد و ادویه را وزن کرد.گفتم:چرا زیر وزنه پاکت خالی گذاشتید؟

خنده‌ی مهربانی کرد و گفت:من ادویه می‌فروشم نه،پاکت!

دوست نداشتم به خانه برگردم.برای آخرین بار نگاهی به دکان و صاحبش انداختم. این بار متوجه حدیث نصب شده بر دیوار دکان شدم.

خداوند عدالت را برای آرامش دلها واجب کرد.

حضرت زهرا سلام الله علیها 

فکر می‌کنم راز آرامش نشسته در صورت پیرمرد همین عدالتش بود.

#سبک_زندگی_فاطمی

#پیرمرد

#زهرا

#آرامش

#فاطمه 

#عدالت

 نظر دهید »

نماز فاطمی

05 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​در آشپزخانه مشغول پخت غذا بودم که صدای تلفن بلند شد. می‌دانستم که مادرم پشت خط است.روز قبل با مادرم صحبت کرده بودم اما ، شوق شنیدن صدای مادر باعث شد کارم را نیمه تمام رها کنم . برای رسیدن به تلفن عجله کردم ؛ متوجه پله‌ی ورودی نشدم و با زانو به زمین خوردم.فرصت نبود به درد پایم فکر کنم.

به طرف تلفن رفتم و قبل از قطع شدن گوشی تلفن را برداشتم. صدای مادر مرهمی شد بر زخم های روح و جسمم.

باید با خودم صادق باشم!

منی که برای پاسخ دادن به تلفن مادر این گونه شوق دارم؛ برای “حی الصلوة ” هم همین گونه‌ام؟

کارم را نیمه رها می‌کنم و با شوق برای صحبت با خدایم آماده می‌شوم؟ درد و رنجم را از یاد می‌برم؟؟

الگوی ما خانمی است که ” وقتی که در محراب عبادتش به نماز می ایستاد فروغ نورش برای ساکنان آسمان می درخشید همانگونه که نور ستارگان آسمان برای زمینیان می درخشد.”

چند بار زهرا (س) گونه به نماز ایستادیم؟

#به_قلم_خودم

#سبک_زندگی_فاطمی

#فاطمه

#زهرا

#فاطمه_یعنی_مدال_اهل_بیت

#اهل_بیت

#نماز_حضرت_فاطمه

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 35
  • ...
  • 36
  • 37
  • 38
  • ...
  • 39
  • ...
  • 40
  • 41
  • 42
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس