بهار
سبزیهای تمیز شده را داخل کیسه ریختم و دستهای گشنیز برداشتم. عطر خاطرانگیزش قسمتهای کودکی حافظهام را فعال میکند. عصر جمعههای نزدیک عید، برای پیدا کردن حسرتگُلیهای کوچک راهی دشت میشدیم. اولین گل نصیب هر که میشد، با شادی جیغ میکشیدیم و از ته دل خوشحال میشدیم. آنقدر در دشت پرسه میزدیم که همه گلهایمان را پیدا کنیم. گاهی در پی مارمولکها میدویدیم و تا دمش را با سنگ قطع نمیکردیم، رهایش نمیکردیم. از کنار درختان بادام میگذشتیم. برآمدگی سرشاخهها نوید بخش بهار بود. گویی درختان آبستن شکوفههای بهاری بودند. آنقدر زمستان برف باریده بود که مطمئن باشیم با کندن چالهی کوچکی کف رودخانه ، صاحب چشمهی اختصاصی خودمان هستیم. تپهها دلتنگ عطر گلهای کاکوتی، منتظر سبز شدن بوتهها بودند. درختان گردو مثل نقره زیر نور خورشید میدرخشیدند. باد اسفندماه میوزید و برفها را آب میکرد اما، دلمان قرص بود که وسط تابستان، اگر دلمان برف بخواهد؛ بالای چشمهِ سَردآب برف داریم. به گمانم کوهها هم نزدیک بهار دلشان برای عشایر تنگ میشد. چشمهها بعد از عید چنان میگریستند که عشایر دلش را به دریا میزد و در آن سرمای احمدپری، زودتر از موعد خودش را میرساند تا دست در آب چشمه بشوید و دلش را بدست بیاورد. صدای برههای کوچک، صدای کبک و تیهو، صدای آواز چوپان و صدای مناجات شقایق کوه را پر میکرد. بادامهای مظفرآباد بعد از جوانه زدن جاشیرها شکوفه میکردند. فرقشان با بادامهای کوهی چه بود؟ نمیدانم.
چشمه غیبی هنوز جوان بود و به تنهایی حریف سه استخر. برگ پونههای وحشی دوتایی شده بودند، لحظه شماری میکردیم برای خوردنشان با پنیر.
درخت بید کوه سرخ هم دلتنگ تاب بچهها روزها را میشمرد تا نوروز. کاش فقط کمی به عقب برمیگشتیم.
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی