سحر و رمضان
لقمه از گلویم پایین نمیرفت. انگار چیزی کم بود. برای پیدا کردن گمشدهام به حیاط رفتم. گوشهایم را تیز کردم اما صدایی نشنیدم. اصلا رمضان است و دعای سحرگاهش مگرنه؟
فکر میکنی آسمان هم دلش برای شنیدن این نجواهای عاشقانه تنگ است؟
یادت میآید با چشمانی پر از خواب شیرین سحری میخوردیم. مزهی آن سحریها همهاش به خاطر صدای دعای سحری بود که از مسجد پخش میشد. لیوان به دست میایستادیم تا لحظهی آخر آب بخوریم. فکر میکردیم اینطوری کمتر تشنه میشویم. حُسن همسایه مسجد بودن همین بود که برای نماز جماعت صبح دیر نمیرسیدیم. نماز جماعت در آن خلوت صبح عجیب میچسبید. اکثر اوقات میماندیم و جزء خوانی میکردیم. دعای عهدهای تاریک روشن صبح را یادت هست؟ از مسجد که بیرون میآمدیم سفیدی صبح غالب شده بود ولی هنوز نور خورشید روی کوه سفید نتابیده بود. تو هم مثل من دلت برای یکی دو ساعت سحرهای آن سالها تنگ است؟ بیا قول بدهیم هیچ وقت آن شبهای ناب را فراموش نکنیم.
#به_قلم_خودم
#رمضان