مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

سحر و رمضان 

12 اسفند 1403 توسط منم مثل تو

​لقمه از گلویم پایین نمی‌رفت. انگار چیزی کم بود. برای پیدا کردن گمشده‌ام به حیاط رفتم. گوش‌هایم را تیز کردم اما صدایی نشنیدم. اصلا رمضان است و دعای سحرگاهش مگرنه؟

فکر می‌کنی آسمان هم دلش برای شنیدن این نجواهای عاشقانه تنگ است؟ 

یادت می‌آید با چشمانی پر از خواب شیرین سحری می‌خوردیم. مزه‌ی آن سحری‌ها همه‌اش به خاطر صدای دعای سحری بود که از مسجد پخش می‌شد‌. لیوان به دست می‌ایستادیم تا لحظه‌ی آخر آب بخوریم. فکر می‌کردیم اینطوری کمتر تشنه می‌شویم. حُسن همسایه مسجد بودن همین بود که برای نماز جماعت صبح دیر نمی‌رسیدیم. نماز جماعت در آن خلوت صبح عجیب می‌چسبید. اکثر اوقات می‌ماندیم و جزء خوانی می‌کردیم. دعای عهد‌های تاریک روشن صبح را یادت هست؟ از مسجد که بیرون می‌آمدیم سفیدی صبح غالب شده بود ولی هنوز نور خورشید روی کوه سفید نتابیده بود. تو هم مثل من دلت برای یکی دو ساعت سحرهای آن سال‌ها تنگ است؟ بیا قول بدهیم هیچ وقت آن شب‌های ناب را فراموش نکنیم.

#به_قلم_خودم 

#رمضان

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس