مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

جانماز خونین 

24 شهریور 1404 توسط منم مثل تو

​

زمستان بود و برف می‌بارید. درست یک روز قبل از رفتنش، روبه‌رویم ایستاد. کمی مضطرب به نظر می‌رسید. سرش را آنقدر پایین انداخته بود که برای دیدن چشم‌هایش کمی خم شدم و با شیطنت گفتم:《 چیزی گم کردی؟》

نگاهم کرد، نگاهش مثل همیشه نبود. گرمم شد. لبخندش هم مثل همیشه نبود، زیادی محجوب بود. مثل اینکه خطای بزرگی کرده باشم منتظر توبیخ بودم. انگار از نگاهم جرئت گرفت و حرفش را گفت و بلافاصله سرش را پایین انداخت. گوش‌هایم داغ شد، صدایی مثل یک زنگ درون سرم پیچید. نمی‌دانستم درست شنیدم یا نه. علی سالها برای من یک پسرخاله و یک همبازی بود. بزرگتر که شدیم، همیشه هوایم را داشت تا مبادا کسی اذیتم کند. حتی فکرش را هم نمی‌کردم که من را برای ادامه‌ی زندگی بخواهد. 

دستپاچه شدم. چادرم از سرم لیز خورد و روی شانه‌ام افتاد. دست‌هایم را در هم پیچیدم. منتظر جوابم بود. تمام جرئتم را جمع کردم و نگاهش کردم. لب باز کردم و گفتم:《 جانمازت برای من》

قرارمان این شد که اول بهار، وقتی از جبهه بر‌می‌گردد، خاله را به خانه‌‌ی ما بفرستد. ولی حالا درست در روز تولد هجده سالگی‌ام، مادرم به جای کیک، یک جعبه‌ی کفش به من داد و گفت:” این تمام آن چیزی بود که او روزی می‌خواست به تو بدهد.” جعبه را باز کردم. نگاهم که به جانماز خونین افتاد، فهمیدم دیگر بهار نمی‌آید.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

مهر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس