دایهی بهتر از مادر
چشمان زیبایش را به من دوخت بود و انگشتش را با صدا میمکید. کلاه صورتی رنگش را که کمی پایین آمده بود عقب کشیدم. پا روی دلم گذاشتم و به جای بوسهی محکم بر صورت زیبایش ، عطر تنش را مهمان ریههایم کردم.فکر نمیکنم عطری بهتر از تن نوزاد وجود داشته باشد.
با ملایمت او را در آغوش مادرش گذاشتم.دختر خالهام نفس عمیقی کشید و با خنده گفت:《 اصلا فکر نمیکردم بزرگ کردن بچه انقدر سخت باشه.تازه واکسن 4 ماهگیاش را زدهایم. برای سوراخ کردن گوشش هم نوبت گرفتم ولی میترسم دردش بگیره!》
نگاهش را پایین انداخت تااشک جمع شده در چشمانش را نبینم. باید چیزی میگفتم اما چرا واژه ها را گم کرده ام ؟
_به نظرت من مادر خوبی هستم؟
دیگر سکوت جایز نبود،دستانش را گرفتم و گفتم:《 معلومه که هستی. من و همهی خانواده به این کارت افتخار میکنیم. به سرپرستی گرفتن این بچه یعنی تو مادر شدی لازم نیست حتما تو بدنیا آورده باشی.》
سرش را بالا آورد و بلافاصله اشکهایش را با گوشهی روسریاش پاک کرد.از لبخند عمیق روی لب هایش فهمیدم که همین دو جمله برای آرام کردن دلش کافی بود.
تاب نیاوردم و زینب را در بغل گرفتم و این بار محکم بوسیدمش.
#به_قلم_خودم
#فرزند_آوری