کمی آنطرفتر
اولین بار که پای در عرصهی جهان هستی نهادم، آغوش گرم مادر پناهم شد؛اما کمی آنطرف تر مردی نفس حبس شدهاش را آزاد کرد و دستانش را به سمت آسمان گرفت.
اولین دندانم که رویید ؛ مادرم ، با شوق آش دندانی برایم پخت؛ اما مردی دورتر از خانه برای تک تک لقمه هایم عرق میریخت.
اولین قدمهایم را در حالی پیمودم که دستانم در میان دستان گرم مادر بود؛ اما مردی آن سوی اتاق آغوش مردانهاش را برای پایان قدم های کوچکم باز میکرد.
اولین کلمه ای که بر زبان آوردم مردی بود که “بابا” خواندمش.
اولین بار که مادر قلمم را هدایت کرد و گفت بنویس باباااااا کمی آن طرف تر مردی دلش از شادی ضعف میرفت.
اولین بار که سجاده گشودم و در کنار مادر به پرستش معبود ایستادم ، لبخند مردی نوازش وار بر سرم نشست.
اولین بار که چادر سفیدی بر سرم انداختند تا معشوق یار باشم؛ مادر زیر لب آیت الکرسی میخواند.اما من چشمانم را به مردی دوختم که اشک چشمانش را ، بغضش را از همه مخفی میکرد.
من مردی در زندگیام دیدم که همهی هستی ام وام دار اوست. پدرم دوستت دارم
#به_قلم_خودم
#پشتیبان_زندگی