مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

قارچ توکل 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​از سراشیبی کوه بالا می‌رویم. درختان کَما تازه برگ‌های کوچکشان باز شده است. نفسمان از حجم اکسیژن خالص به شماره افتاده و هن‌هن کنان به دنبال پدر مسیر کوهستانی را می‌پیماییم. گاهی خرگوشی بازیگوش را دنبال می‌کنیم و گاهی به چیدن گل‌های وحشی و تره‌ی کوهی مشغولیم؛ ولی لذت یافتن قارچ کوهی مزه‌ی دیگری دارد. پدرم جلو‌تر از ما حرکت می‌کند و از جنگل‌های بر باد رفته‌ی کوه سفید قصه می‌خواند. از توکل و امید می‌گوید. گوش به حرف پدر داریم و نگاهمان در پی یافتن قارچ، زمین را می‌کاود.

پدرم می‌گوید:《 همین الان یه بار سوره‌ی توحید رو می‌خونم و به امید خدا یه قارچ بزرگ پیدا می‌کنم.》

صدای خواندن سوره‌ی توحید در کوه می‌پیچد و معجزه می‌شود برای کودکانی به سن و سال من و خواهرم!

چند قدم جلو‌تر قارچ‌ بزرگی پیدا می‌کند. حالا که بزرگ‌تر شده‌ام به این فکر می‌کنم که شاید همان روز پدرم اول قارچ را دید و خواست با این روش، امید و توکل به خدا را، به زبانی ساده و کودکانه برایمان شرح دهد!

#به_قلم_خودم 

#تربیت_آسان

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس