مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

دسته‌گلِ نفتی

25 آذر 1404 توسط منم مثل تو

​زمستان بود و هوا سرد. آن سال‌ها هنوز ابرهای تیره، سرتاسر آسمان را می‌پوشاندند و آسمان سخاوتمندانه برف و بارانش را روانه‌ی زمین می‌کرد. روستای ما، اسیر خوشحالی بود، در اسارت کوه‌های سر‌به‌فلک کشیده. یک منبع بزرگ، به رنگ آبی کم‌رنگ، گوشه‌ی حیاط قرار داشت که آثار خط و خش‌های زیادی روی آن زنگ زده بود. برادرم با خط خوش روی آن نوشته بود ” نفت". 

نوجوان بودم و جویای مسوولیت. پدرم مرا مامور کرده بود که آخر شب، تمام بخاری‌ها را چک کنم و مخازن آن‌ها را از نفت پر کنم. 

همسر خواهرم پاسدار بود و دوره‌های آموزشی را طی می‌کرد که آن شب، شام مهمانمان بود. پدرم تازه از یزد برگشته بود، آنقدر خسته بود که زمان کوتاهی بعد از شام، خوابش برد. آخر شب بود که برای آوردن نفت به حیاط آمدم. سرمای هوای تا مغز استخوانم نفوذ می‌کرد. باد دانه‌های سرما‌ریزه را به بازی گرفته بود و هر کدام را به سمتی پرتاب می‌کرد. هنوز در قسمت‌هایی از حیاط، برف آذر‌ماه دیده می‌شد. مشهدی رضا می‌گفت:《 برف آذر می‌مونه تا وقتی که باد اسفندی ‌آبش کنه.》آدم‌برفی که با مرضیه ساخته بودیم، وا رفته بود و دماغ هویجی‌اش کج شده بود.

پدرم دستگیره منبع را باز کرده بود تا بچه‌ها نتوانند آن را به راحتی باز کنند. دستگیره رنگ و رفته‌ی نارنجی را روی بدنه‌ی شیر تنظیم کردم و با مهارتی که از خودش یاد گرفته بودم آن را باز کردم. ظرف ۲۰ لیتری را زیر شیر گرفتم تا پر شود. دستانم از سرما بی‌حس شده بود. هرم نفس‌هایم سرمای هوا را می‌شکافت. مثل اینکه یک تکه ابر کوچک، مخصوص خودم، جلوی دهانم داشتم. دوبار دیگر آمدم تا مخزن‌ها پر شدند و با خیال راحت به رختخواب رفتم. «هنوز خوابم عمیق نشده بود که سایه‌ی خواهرم روی صورتم افتاد. سعی کرد صدایش را خفه کند، اما لرز آن در کلماتش موج می‌زد. گفت:《پاشو ببین چه دسته‌گلی به آب دادی》لحن لرزانش از صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد، ترسناک‌تر بود.مثل فنر از زیر پتو، پریدم. مادرم دستش را روی زانویش گذاشته بود و با صدای پریشان به جانم غر می‌زد. چشمانش دو‌دو می‌زد. ماجرا از این قرار بود که همسر خواهرم هنگام خداحافظی متوجه شده بود که من شیر نفت را به درستی نبسته بودم. نفت از داخل حیاط تا انتهای کوچه‌ی آسفالت نشده، هدر رفته بود؛ چیزی حدود ۲۴۰ لیتر از حجم منبع کاسته شده بود. وقتی فهمیدم چه دسته‌گلی به آب داده‌ام، همان‌جا روی زمین نشستم. فکر کردم احتمالا بوی نفت تا تپه نقره هم می‌رسد. رنگ لامپ انتهای حیاط پریده به نظر می‌رسید. جغدی به حالم ناله می‌کرد. گربه‌ی سیاه روی پله با آن چشمان براقش به من خیره شده بود. از واکنش پدرم می‌ترسیدم. مادرم و خواهرم و همسرش با هم حرف می‌زدند. طی یک تصمیم آنی، برخواستم و کبریت را از آشپزخانه آوردم. می‌خواستم نفت‌ها را بسوزانم تا به خیال خودم آثار جرمم را پاک کنم که مادرم متوجه شد و کبریت را از دستم گرفت. حق با مادرم بود، فکر ماشین پر از نخ و منبع نفت که هنوز تا نیمه پر بود را نکرده بودم. مادرم گفت:《 نجات در راستیه، مرد و مردونه پای کاری که کردی وایسا.》

به داخل خانه برگشتیم. شب سختی بود. انگار که یک وزنه به پای عقربه‌ها بسته بودند، با صدای کشداری تیک‌تاک می‌کرد. با نگرانی به الوارهای سقف خیره شده بودم. نور کوچکی از بدنه‌ی بخاری روی دیوار تابیده و با خوشحالی می‌رقصید. صدای ضربان قلبم بلند و سنگین شده بود. خشکی دهانم آزارم می‌داد. بارها فردا را در ذهنم بازسازی کردم و هر بار با یک سناریو آن را کارگردانی می‌کردم. بازیگرانش همه‌ی اهل خانه بودند و من و پدرم نقش اول.

با صدای فریاد پدرم از خواب پریدم. هوا گرگ و میش بود و تا چند دقیقه‌ی دیگر، خورشید هم شاهد صورت شرمنده‌ام می‌بود پدرم عصبانی بود، حق هم داشت. مادرم پا در میانی کرد و من با سری افتاده فقط توانستم اشک بریزم و معذرت بخواهم. تنبیهی که برایم در نظر گرفتند سخت‌ترین بود. پدرم مسوولیتم را گرفت. دیگر حق نداشتم مخازن را پر کنم. 

چند روز به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز صبح، از کنار منبع که گذشتم فهمیدم باز یکی مثل من دسته‌گل به آب داده است. سراسیمه به داخل برگشتم و مادرم را صدا زدم. مادرم گفت که پدرم هم نتوانسته شیر منبع را ببند و باز کلی نفت نصیب کوچه شده است. سرخوش شدم. اصلا کیف کردم. در حالیکه احساس می‌کردم آهوی کوچکی در قلبم با شادی جست‌و‌خیز می‌کند، خودم را به سفره صبحانه رساندم. زیر چشمی پدرم را زیر نظر داشتم. چقدر آن صبحانه مزه می‌داد. در حالیکه سعی داشتم خنده‌ام را با لقمه قورت بدهم، دست روی زانوی پدرم گذاشتم و گفتم:《 شنیدم دیشب دسته‌گل به آب دادی!》 بالاخره بعد از چند روز پدرم خندید.

#به_قلم_خودم 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس