دیدی هیچی نشد!
دیدی هیچی نشد.
از لحظهای که برگشتم، مرتب با خودم میگویم :《دیدی هیچی نشد.》روز آخری بود که یکی از اساتید در کنار ما بود و فردا به شهرشان برمیگشتند. درست همین امروز هم تولدشان بود. طی یک تصمیم آنی خواستیم شب آخر را به یاد ماندنی کنیم. از همسرم اجازه گرفتم که برای تولد حضور داشته باشم. اغلب دوست دارد هنگام حضورش در خانه، من هم باشم. خرید کیک بر عهدهی ما بود.بعد از خرید کیک و کادو به ساختمان خوابگاه حوزه رفتیم. کمی طول کشید تا همهی دوستان بیایند. از سر ساعت 7 چند بار تماس گرفته بود. واقعا دوست نداشتم زود به خانه برگردم. حوزه به خانهی ما بسیار نزدیک است و این همه اصرار برای برگشت را درک نمیکردم. از اول ازدواجمان تا همین امشب هیچ وقت در چنین شرایطی نبودم. در جواب آخرین تماس تاب نیاوردم و گفتم: 《 متاسفم که کار طبق برنامه پیش نرفت اما الان دوست دارم که در تولد حضور داشته باشم و به نظرم دور از ادب است که قبل از برش کیک و دادن هدیه به خانه برگردم.》 و تلفن را قطع کردم. در این شهر من کسی را ندارم و تا قبل از امشب فقط در دورهمیهای دوستانهی روزانه شرکت میکردم. ولی امشب فرق داشت. بعد از اتمام جشن تولد به خانه برگشتم. با تلفن حرف میزد و نگاهم نمیکرد. من هم نگاهش نکردم. شامش را آماده کردم. 《 الان وقت اومدنه؟》ساعت عدد 9 را نشان میداد. خوب خیلی هم دیر نبود. باید آرام میبودم تا شبمان خراب نشود. شانهای بالا انداختم و گفتم:《 در دورهمیها گاهی بی نظمی پیش میاد.》
انتظار داشتم کمی بیشتر اعتراض کند اما نکرد! و من با خودم مدام فکر میکنم که دیدی چیزی نشد.
#به_قلم_خودم
#جوال_ذهن
#آزادنویسی