خانهی عمه
نمیدانم چرا از صبح فکرم پی خانهی عمه است. دستم را روی کلون در میکشم اما آن را به صدا در نمیآورم. چون در خانهی عمه جان همیشه باز است. از دالان کوتاه کاهگلی عبور میکنم و خودم را به حیاط میرسانم. روبهرویم درختی است که گلهای بنفش دارد و من هر بار نام آن را از دختر عمههایم پرسیدم، جوابم “نمیدانم” بود. قسمتی از حیاط را برای گاو جدا کرده بودند. قبلا عمه یک گاو داشت، اما همان روزی که به سطل شیر و عمه لگد زد، حکم فروشش امضا شد. حالا جای خالیاش درون حیاط درد دارد. از پلههای کج و بینظم بالا میروم. پلهی آخر آنقدر کوچک و بدرد نخور است که تقریبا هیچ وقت پایم را روی آن نگذاشتم. سنگ باقی پلهها بر اثر سایش صیقلی شده بود و گاهی هنگام عجله در پایین آمدن پایمان میلغزید. عمه یخچال نداشت اما یک مشک سیاه داشت که آن را از دیوار آویزان کرده و آب را درون آن خنک میکرد. خانهی عمه، بخاری نداشت، به جایش اجاق داشت. خانه، همیشه بوی دود میداد و حالا من چقدر دلتنگ بوی دود هستم. صبحها عمه نان میپخت. دیدن جثهی ریز عمه در کنار اجاق در حالی که نان را جابهجا میکرد تا نسوزد، دیدنی بود. کاش دوربین داشتم و این لحظه را ثبت میکردم. باید پنجره خانهشان را میدیدی تا بفهمی چه میگویم. پنجرهای چوبی، با شیشههای دود گرفته که به سمت پشت بام همسایه باز میشد. چند بار هم به دستور عمه از همین پنجره همسایه را صدا زدم و قاصد حرفای عمه شدم. روبهروی این اتاق یک اتاق دیگر بود که دار قالی دختر عمههایم در آنجا بود. هر روز صبح صدای کوبیدن گرهها بر جان فرش طنین انداز میشد. گاهی برای اینکه دختر عمهام به من انشاء بگوید، در کنارشان مینشستم. برای اینکه بتواند با موضوع دلخواهم انشاء بگوید، باید صبر میکردم تا نقشه خوانیهایشان تمام شود. شک ندارم که فرشها هم دلتنگ صدای آهنگین شعر نقشهخوان هستند. عمه زن مهربانی بود، بر خلاف عمهی دیگرم، جانم برایش میرفت. وقتی عمه حیاط را آب میپاشید، حاضر نبودم عطر خاک نم خورده را با بهترین عطرهای دنیا عوض کنم. اغلب اوقات کودکیمان در همین خانهی به ظاهر ساده گذشت و چقدر خوب که خانهی عمه نزدیک خانهی ما بود.
#به_قلم_خودم
#جوال_ذهن