زیر سایهی لبخند
شب از نیمه گذشته است. دلتنگی مثل یک توپ گرد و غلتان، سر میخورد و درست در گلویم متوقف میشود. فکر میکنم خاطرات قصد خفه کردنم را دارند که اینچنین بیرحمانه بر افکارم هجوم میآورند. ستارگان آسمان و خوشهی پروین را یادت هست؟ مثل اینکه کسی دستمال به دست گرفته باشد و آنها را تمیز کرده باشد؛ برق میزدند. صبحها خورشید مثل یک دختر بچهی خجالتی از پشت کوهسفید سرک میکشید و با آن موهای نرم و طلاییاش به ما لبخند میزد. کلافه به پهلو میچرخم. گلویم خشک شده و دلم آب خنک و گوارای قنات میخواهد! یادش بخیر! هر روز برایم از قنات آب میآوردی. بعد از تو عطر هیچ نانی مرا به وجد نیاورد. نان را باید از دست تو خورد تا مزه بدهد، حتی اگر مثل آن صبحها نان و پنیر محلی باشد و گردو. حتی اگر بیشتر از نیممتر برف باریده باشد و کنار بخاری نفتی، همان که خودت رنگش زدی، نشسته باشم، بدون تو نان بوی غم میدهد.
جغدی در دور دست ناله میکند، آه میکشم و دوباره جابهجا میشوم. نگاهم روی لبخندت متوقف میشود. خوشا بهحال این دیوارِخانه! تنها دیواری که عکس کوهی مثل تو را در آغوش دارد. تیکتاک ساعت یاد آور سکوتی است سنگین که بر دلم آوار شده است.
مثل کودکی یتیم بیقرار میشوم. مینشینم. نگاهی به اطراف میاندازم. چارهای برای تسکین دلم نمییابم. بلند میشوم و به دیوار تکیه میزنم، درست زیر قاب عکست. گرم میشوم؛ حالا باز هم زیر سایهی پر مهرت هستم. پلکهایم سنگین میشود. کاش بخوابم و چشم به لبخند گرم و مهربانت باز کنم.
#نقد
#به_قلم_خودم