سفر به مکه
طرز فکر من در مورد خواست خدا وقتی عوض شد که نسرین عازم سفر مکه شد. از طرف مدرسه اعلام کردند که برای عمرهی دانش آموزی اسم نویسی میکنند. شرایطش را که خواندم، از اسم نوشتن منصرف شدم. این موضوع فراموشم شده بود که یک روز در اتاقمان به صدا در آمد و نسرین صدایم زد. نسرین دو سال از من کوچکتر بود و با هم در یک مدرسهی شبانهروزی درس میخواندیم. رابطهی خوبی با هم داشتیم. از تخت بالا پایین پریدم و خودم را به او رساندم. استرس داشت. از صدایش فهمیدم؛هر وقت مضطرب میشد، صدایش میلرزید. با همان صدایش گفت:《 مریم، من یه اشتباهی کردم و الان موندم چکار کنم.》
نسرین دختر عاقلی بود و معمولا کار خطایی نمیکرد. ماجرا از این قرار بود که زمان اسمنویسی عمرهی دانش آموزی، اعلام آمادگی کرده بود. در مرحلهی شهرستان هم قرعه به نام او افتاده بود. جالبتر اینکه در بین 6 سهمیهی استان فارس هم اسمش بود. گفتم:《 خوش به سعادتت، اینکه ناراحتی نداره!》
اینجای کار اشکش جاری شد. در بین هقهقهایش فهمیدم که بدون اجازهی پدرش ثبت نام کرده است. من هم مضطرب شدم، اما گفتم:《 اینکه مشکلی نداره. با بابات حرف بزن و بگو چه سعادتی نصیبت شده.》
از واکنش پدرش میترسید. من هم میترسیدم، اما نه از واکنش پدرش. از اینکه نسرین به خاطر استرس کارش به بیمارستان بکشد. با هم به کنار باجه تلفن رفتیم و کارت را وارد دستگاه کردیم. پدرش گوشی را برداشت. آنقدر هول شد که نتوانست به جز سلام چیزی بگوید. تلفن را از میان دستان بیجانش بیرون کشیدم و ماجرا را برای ایشان شرح دادم. خوب به حرفهایم گوش داد و بعد از من خواست به نسرین بگویم:《 چرا فکر میکنه من اجازه نمیدم به مکه بره؟ از دستش دلخورم که دربارهی من اینطوری فکر میکنه. اما از اینکه بدون اجازه اسم نوشته ناراحت نیستم. آخر هفته با هم میریم برای گرفتن پاسپورت》
حال نسرین وصف نشدنی بود. روی ابرها پرواز میکرد. روز پرواز برای بدرقهاش رفتم. لبخندی زد و گفت:《 شاید اگه اون روز تو به بابام توضیح نمیدادی، من الان راهی این سفر نبودم. خیلی دعات میکنم.》
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی
#جوال_ذهن
#عید_قربان