علفخرس
دستانم بوی سیر گرفته است و ناخودآگاه دستانم را بو میکنم. بوی سیر خام را دوست دارم ولی اینکه بغل دستیام سیر خورده باشد را نه. از صبح به این فکر میکنم که چرا ارتباطم با صمیمیترین دوستم قطع شد. البته که فاصلهی جغرافیایی هم تاثیر گذار بوده است. یادش بخیر هر وقت که به روستا میرفتم، دیدارمان جایی در میان لیست کارهایم قرار داشت و اغلب هم در اولویت. ما خیلی به نزدیک بودیم خانوادههایمان هم همینطور در واقع پدرش پسرعمهی مادرم بود و خواهرم زنداییاش. بچهتر که بودیم مادرم برای دیدن عمهی پیرش راهی کوچهباغی میشد که در انتهای آن تنها سه خانه قرار داشت. آن روزها حس میکردم بهترین جای دنیا همینجاست. هر خانه یک دختر به سن و سال من داشت. هر سه دختر عمو، همکلاسی من بودند. ساعتی که مادرم نزد عمهاش بود، من و برادرزادهام که بیشتر شبیه قُلم بود، با دخترها بیرون از خانه، در میان درختان، بازی میکردیم. گاهی از بین دیوار باغ قاصدک جمع میکردیم. حجم قاصدک ها را درون چالهای میفشردیم و در آخر یک کبریت شعلهور را درون چاله رها میکردیم. یکی از عوامل منقرض شدن نسل قاصدکها در آن منطقه ما بودیم. باغ خاله نزدیک بود. گاهی بدون اجازه دوستانم را برای خوردن سیب بهاره به باغ میکشاندم. یکبار هم برای خوردن علفخرس به باغ دایی پدرم رفتیم. بعد از چیدن به فکر حرام و حلالش افتادیم. تا خانهاش راه زیادی بود ولی آمدیم. هر وقت چیزی میخواستم دایی صدایش میزدم، باقی موارد اسمش را، یا نهایتاً میرزا. آن روز درون کوچه به طرف جایی که نمیدانم، میرفت. دایی خطابش کردم. شرم نداشتم و فقط ژست خطا کاران را به خود گرفتم. ماجرا را گفتم. خندید و گفت: 《 نوش جانتان》
بعد از آن هر وقت دوست داشتم به باغ دایی میرفتم و با یادآوری، نوشجانتان، حریصتر بر درخت آویزان میشدم. کاش اجازه داشتم و به خانهشان میرفتم. کتابخانهاش را کامل قرض میگرفتم و با حوصله میخواندم. نمیدانم کتابها را چگونه جمع آوری کرده است، همه مدل کتاب دارد. آن وقتها که همسایهی ما بودند، از پشت بام خانه به پشت بام همسایه میرفتم و از آنجا به بهانهی رد شدن از پشت پنجرهی سبز رنگ و بزرگ اتاقش، حجم کتابها را میدیدم و تعجبم میکردم. اغلب اوقات زنان جلوی خانه مینشستند. شاید هم بودن چهار خانواده در یک حیاط باعث میشد زنان محل اجتماعشان را اینجا قرار بدهند. خاطرهی محوی دارم از اینکه آب از جلوی خانمان رد میشد و زنان در آب ظرف و لباس میشستند. خواهرم میگوید خیالاتی شدهای. باغ ملی جلوی خانمان را من به یاد ندارم اما بریدن چند درخت گردو و پیریزی بنای مسجد را خاطرم هست.نماز خواندن در مسجد نیمهکاره را هنوز در خواب میبینم.
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی
#جوال_ذهن