ماجرای نامه نوشتن من
میان شلوغی و همهمهی بچههای پارک، نشستهام. فشردگی امتحانات پایان ترم فرصتی برایم باقی نگذاشته که بخواهم به صدای ذهنم توجه کنم. اما تا بچهها بازی کنند فرصت خوبی است تا من هم بنویسم.
من و دختر عمویم، سارا، متولد یک سال هستیم. نزدیکی خانهی عمو باعث شده بود که ما همبازی خوبی برای هم باشیم. اینکه سارا از کی عینکی شد را به خاطر ندارم؛ اما یادم هست که همیشه مراقب بودم در میان شلوغیهای بازی آسیبی به او وارد نکنم. همه چیز به نظر من روال معمولی را طی میکرد که غیبت چند روزهی سارا من را به دنیای کسالت و بیحوصلگی کشاند. در ابتدا نمیدانستم چرا سارا و زن عمو هر دو با هم غیب شدهاند. زنعمو به خاطر دختر بزرگش که فلجش بود برگشت اما سارا نه.
بعد از صحبت با زنعمو متوجه شدم که چشمان سارا باید جراحی میشد و او حالا در بیمارستان بستری بود. من چطور همبازی و دخترعمویی بود که متوجه وخامت چشمانش نبودم؟
به پیشنهاد زنعمو تصمیم گرفتم نامهای برایش بنویسم. اولین بار بود که نامه مینوشتم. نامهام را از همه مخفی کردم و با کلی وسواس با چسب محکم کردم. نامهی من به وسیلهی عمو به دست سارا رسید. عمو که برگشت برای احوالپرسی سارا به خانهشان رفتم. وقتی عمو تعریف کرد که وقتی نامهام را خواندهاند و همه از این همه احساس اشکشان جاری شده است، ماتم برد. اصلا چرا سارا نامه را به آنها داده بود تا بخوانند؟
بدون خداحافظی به خانه برگشتم و گریه کردم. خواهرم که ماجرا را فهمید بعد از کلی خندیدن گفت:《 چشمای سارا رو عمل کردند و الان چشماش بستهاست. خودش نمیتونه بخونه.》
حالا با یادآوری این خاطره لبخند مهمان لبانم میشود.
#به_قلم_خودم
#آزادنویسی
#حرکت_جوال_ذهنی