مردم چه میگویند؟؟
محرم سال قبل دوست دوران دبیرستانم را دیدم.9 سال بود که ازدواج کرده بودند.
از زندگی و تعداد فرزندانش پرسیدم ؛چشمانش به اشک نشست و گفت:"چقدر گفتی بچه را سقط نکن ، گوش ندادم. آه بچه دامنم را گرفت. دیگه باردار نشدم.”
خودم هم نمیدانستم چه بگویم.خوب به یاد داشتم که چقدر برای حفظ جان آن بچه تلاش کردم.
هم با خودش و هم با همسرش صحبت کردم.فقط چون قبل از مراسم عروسی و در دوران عقد تشکیل شده بود؛ بچه را نمیخواستند.
از حرف مردم میترسیدند.حتی با خواهرش هم تماس گرفتم اما …
تمام راه های ارتباطی را به روی من بست.از دوست خواهرم خواستم با مادرش صحبت کند اما حرف همه یکی بود…
“مردم چه میگویند”
دلشکسته تر از آن بود که مواخذهاش کنم.
گفتم: مراسم شیرخوارگان حسینی نشسته ای و نا امیدی؟؟؟
از ارباب کوچک بخواه .
فقط نگاهم کرد و اشک ریخت .اشک ریخت و اشک ریختم.
امروز بعد از یک سال تماس گرفت .بابت غیبت یکساله اش عذر خواهی کرد و گفت: “علی اصغرم امروز یک ماهه است؛فردا نذر دارم ، میآیی؟؟؟”