من زندهام
راستش را بخواهی، روزهای پر کاری را برای خواندن خاطراتت انتخاب کردهبودم. نتوانستم بیشتر از صد صفحه را بخوانم، اما خاطراتت آنقدر جذاب بود که دلم نیامد کتاب را رها کنم. از کتاب صوتی کمک گرفتم. گوینده خاطراتت را، میان مشغلههایم، خواند. از همان اول، از ب بسمالله. اسم خواهر من هم معصومه است. وقتی بهدنیا آمد، مثل شما پردهرو بود. حس خواهرانهای در من بیدار شد. فصل کودکی را پا به پایت آمدم. حتی در کلاس خیاطی خانم دروانسیان، سوزن به دست، کنارت نشستم. انقلاب را از دریچهی نگاه تو، دوباره تفسیر کردم.
احساس میکنم روح بلندت اجازه نمیداد، گوشهای بنشینی و کاری نکنی. لحظهی اسارت، گیج بودم یا نمیخواستم باور کنم؟ هیچ ذهنیتی از اسارت یک بانو نداشتم. کتاب که خوانده میشد؛ رنجهایت را زندگی میکردم، با عینکهای کوری زمین میخوردم. سرم از شدت ضربات قنداقهی تفنگ درد میگرفت. به دیوارهای نمور و سرد تکیه میدادم. دلم برای آبادان که هیچ وقت ندیدمش، تنگ میشد. وقتی توانستید با اعتصاب غذا شمارهی اسارت بگیرید، نفسی از سر آسودگی کشیدم. نمیدانستم فرق چندانی ندارد که زیر نظر صلیب سرخ باشی یا نه. رفتارشان با اسرا، همان بود. من بیتابیهای مادر و بیبی و پدرت را دیدم. دلم برای حیرانی برادرانت گرفت. تو که نبودی ببینی آقاجانت با چه امیدی بلوزت را میبافت. مادرت به عشق خواندن نامههایت باسواد شد. نامههای سید امیدی را در دلم میرویاند، میدانستم پایان شب سیه، سفید است. وقتی چادر به سر، در اردوگاه قدم زدید، حس غرور و افتخار در تمام وجودم جوشید. محبت برادران برایم دلنشین بود. از غیرت مردان سرزمینم، در آن قفس، به خودم بالیدم. برای پنهان نگهداشتن وسایل ممنوعه، پر از استرس میشدم.
آن شب بارانی ایستادم و آب گرفتن سلول را به تماشا نشستم. آب همیشه نشانهی روشنایی و گشایش است. دلم گواهی روزهای خوب میداد. وقتی در آن هواپیما، فاطمه را بیحال دیدی، من هم با تمام وجودم جیغ کشیدم. دقایق پایانی کتاب بود، ترسیدم فاطمه تاب نیاورد و آسمان ایران را نبیند.
قدم جای قدمهایت گذاشتم و وارد خاک ایران شدم. گویی حنجرهات من باشم، با آخرین کلمات کتاب، فریاد زدم زنده باد ایران سر افراز من!
فصل آخر کتاب به پایان رسید، اما فصل جدیدی در من آغاز شد. فهمیدم شیرزنان آبادان و شهرهای جنوبی با چه ترسها و رنجهایی دست و پنجه نرم کردهاند. شرمندهات شدم. برای شبیه شما شدن، چقدر باید زحمت بکشم؟
قول میدهم قدم جای پایت بگذارم و برای حفاظت از شرف و آبروی خودم و ایران، چادرم را محکمتر بگیرم.
#به_قلم_خودم
#بانوان_زینبی
#من_زندهام