پاییز و پدر
شهریور را دوست داشتم چون به مهر میرسید. آخر شهریور است. هوا کمی سرد شده است. صبحها بوی پاییز میدهد. درختان کمکم برای یک استراحت طولانی آماده میشوند. آسمان رنگ پریده به نظر میرسد. سنجاقکها در ارتفاع دو متری از زمین میچرخند. صدای سبزقبا در گوشم میپیچد. دلم هوای سالهای دبیرستان را میکند. چند روز مانده به مهر، کتابهایم را جلد میکردم. بوی نویی کاغذ، تا مدتی به شامهام میچسبید. یک روز هم برای خرید وسایل مورد نیاز خوابگاه، میرفتیم. مهمترین ویژگی مهر، حضور تو بود. روز اول که دلتنگ میشدم، کافی بود تا آخر همان هفته صبر کنم. میدانستم یا تو میآیی یا من!
صدای پای پاییز به گوش میرسد. پاییز همان پاییز است اما تمام زیباییهایش بدون حضور تو، برایم رنگ میبازد. اصلا اعتبار پاییز به حضور تو بود. امروز بیشتر از هر روز دیگری دلتنگت هستم. یکسال قبل حوالی همین لحظات فهمیدم که دیگر نیستی. من ماندم و جهانی که بی تو، قفسی بیش نیست. یکسال است که روزهایم بدون شنیدن صدایت آغاز شده است. دروغ چرا! اصلا در این یکسال زنده نبودهام که بدانم روز آغاز شده است یا نه. دلتنگم. نمیشود فقط یکبار دیگر صدای خنداهایت را بشنوم؟ صبح با صدای تو شروع شود؟
جنس این بغض از چیست که بارها و بارها میشکند، اما باز هم راه نفسم را میگیرد؟ کاری از دستم ساخته نیست به جز اینکه، تنهاییام را بغل کنم و زار بزنم.
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_نوشت