دویدن سر صبح
نمیدانم کلاسهای آنلاین سر صبح کلافهام کرده بود یا دردی که مجبورم میکرد، دستم راستم را روی نقطه دردناک چنگ بزنم. ناخودآگاه این کار را میکردم؛ شاید میخواستم به خودم بگویم، میدانم درد داری ولی تحمل کن.
قرار بود کنفراس بدهم، آن هم به صورت مجازی. ساعت بعد حالم به حدی وخیم شد که مجبور شدم با همسرم تماس بگیرم. تا آمدنش سعی کردم نگاهم به هیچ نوری نیفتد. قبلا دکتر گفته بود که نور باعث تشدید علائم نمیشود ولی حس خوبی به نور ندارم.
بیمارستان شلوغ بود. اکثر مراجعین به خاطر سرماخوردگی و آنفولانزا مراجعه کرده بودند. صدای گریهی کودکی دلم را ریش میکرد. نگاهم را به دخترک 5الی 6 سالهای سپردم که خیره نگاهم میکرد. لباس گشاد صورتی پوشیده بود، با شلوار سبز. موهای آشفته و صورت کثیفش این حس را در من زنده میکرد که این طفل، مادر ندارد. انگار به زمین چسبیده باشد. تازه متوجه پاهای خاکی و بدون جورابش در دمپاییهای پلاستیکی رنگ و رو رفته شدم. همچنان چشمان روشن و گردش را به من دوخته بود. با آن حالم لبخندی تحویلش دادم.
حجم سیاهی فزاینده گوشهی چشمم مثل یک ارتش فاتح در حال پیشروی بود. قطرههای روی پیشانیام هر لحظه بیشتر میشد. با باز و بسته کردن انگشتانم سعی داشتم جلوی اتفاق افتادنش را بگیرم.گزگز پشت لبهایم که شروع شد، دعا کردم زودتر نوبتم شود. مستجاب شد.
خطوط نوار قلب، روی آن کاغذ صورتی به من دهنکجی میکردند. شیطنت خطوط بیشتر از قبل بود. پزشک دستور بستری شدن داد. نگران دخترم بودم! باید امشب را بدون من تحمل میکرد. محال بود! با رضایت خودم، به خانه برگشتم.
همسرم معتقد است که احتمالا داروهایم را مرتب نمیخورم اما خودم که میدانم، دویدن سر صبح، کار دستم داد.
#به_قلم_خودم
#برای_نقد