مه نگار

من و گالیا
  • خانه

وسوسه‌ی چمن

25 مرداد 1404 توسط منم مثل تو

​ خیال سرش را به شیشه اتاق چسبانده و نگاهم می‌کند. گل‌های شیپوری ارغوانی‌اش را نشانم می‌دهد. رو بر می‌گردانم تا نبینم، نمی‌خواهم همراهش شوم. مشتی عطر پونه می‌پاشد. نمی‌دانم چطور دست‌های سبز و نرمش را دور افکارم پیچاند که نفهمیدم. از کنار گندم‌زار دویدم. من به جشن سنجاقک‌ها دعوت بودم. سبز‌قبا‌ راه را نشانم می‌دهد. من تپش‌های خاک را زیر پاهای برهنه‌ام حس می‌کنم. موی پریشان باد به صورتم می‌خورد. می‌شنوی؟ صدای قنات است. می‌روم تا با ماهی‌ها هم‌پیاله شوم. 

دست می‌کشم روی تن آب. درخت بید بی‌تاب است، بغلش می‌کنم و صورتم را روی تن زبرش می‌سایم و تسلی‌اش می‌دهم. همسایه‌اش را بریده‌اند.

به طرف رود می‌روم تا خواب پروانه‌ها را آشفته کنم. سرم را بالا می‌گیرم. رقص پروانه زیر نور خورشید تماشا دارد. تکه ابری چشمک می‌زند.

باید بروم. بادام‌ها برای استقبال آمده‌اند. من گون را در کلاس کوه‌سرخ خوانده‌ام. چراغی‌ها را با پیچک‌های سفید وحشی آذین بسته‌اند. دلم را درون چشمه تریاکی می‌شویم. درخت بید بالای چشمه حالم را می‌پرسد و مشتی نصیحت درون جیبم می‌ریزد. 

تا اینجای راه، مستقیم آمده‌ام، حالا باید به اندازه فهم سنگ بچرخم. هنوز هم چرایی این چاله‌های کوچک و بزرگ را در دل کوه‌سرخ نمی‌دانم. دفعه‌ی بعد باید دانه‌ی نیلوفر بیاورم و در چاله‌ها بکارم. 

پونه‌ها گل کرده‌اند. عطرشان با صدای شر‌شر آب در هم می‌پیچد. سپیدار کوچک برایم دستی تکان می‌دهد. به طرفش می‌روم. چمن زیر پایم وسوسه‌ام می‌کند تا بنشینم. 

راهی نمانده است. ریه‌هایم را از لذت پر می‌کنم. به مقصد می‌رسم. سنجاقک‌ها برای چشمه تولد گرفته‌اند. من به مهمانی سنجاقک و آب دعوتم….

#به_قلم_خودم 

#روز_نوشت

 نظر دهید »

من کجای این پرده‌ام؟ 

21 مرداد 1404 توسط منم مثل تو

​ 

مثل اینکه کمی دیر رسیده بودم؛ شاید هم فقط چند دقیقه کوتاه را از دست داده بودم. از واقعه‌ی عاشورا و حضرت زینب گذر کرده بود. استاد محکم ایستاده بود و نقل می‌کرد. صدایش، مثل همیشه، گرم و گیرا بود و انگار پرده‌خوان، خودِ حنجره‌ی تاریخ بود. یاد شعر اخوان افتادم: «آن صدایش گرم، نایش گرم، آن سکوتش ساکت و گیرا و دَمَش، چونان حدیث آشنایش گرم.» قصه‌ای می‌خواند از جنس من، از جنس زن. از حضرت زینب که اسطوره‌ی صبر بود و از خانم مرضیه دباغ که شیرزنی از جنس همین خاک بود.

بعضی‌ها را نمی‌شناختم؛ فقط خیره می‌ماندم به چهره‌هایشان که روی پرده جان گرفته بودند، معصوم و پر از درد، اما با صلابتی عجیب. عاقبت همه‌شان هم انگار بخیر شده بود؛ چه پایانی خوش‌تر از شهادت!

ویژگی‌ همه‌ی زنان این پرده مشترک بود؛ ایستادگی در برابر ظلم . راهی که خانم امامی با پیدا کردن آن، به پرده روایت راه پیدا کرد. باید به خانه بر‌می‌گشتم اما دلم نمی‌آمد دل بکنم. صدای پیوسته‌ی صلوات‌ها، آهسته آهسته بلند می‌شد و نشان می‌داد که جلسه‌ی پرده‌خوانی رو به پایان است. حرف‌های استاد، آتشی بر جانم نشاند و افکارم را زیر و رو کرد. حالا که پرده به پایان رسیده بود، با خودم می‌اندیشیدم: من کجای این پرده‌ هستم؟ نقش من در این روایت کجا خواهد بود؟

#به_قلم_خودم 

#نقد 

#روز_نوشت

 نظر دهید »

کسی شبیه پدرم

13 مرداد 1404 توسط منم مثل تو

​سر ظهر بود و خیابان خلوت که دیدمش. مثل آدمی که آداب اجتماعی سرش نمی‌شود ایستادم و خیره نگاهش کردم. شبیه پدرم نبود ولی عجیب مرا به یاد پدرم می‌انداخت. عصا داشت، یک عصای چوبی که به آرامی روی زمین می‌گذاشت. پدرم هیچ وقت عصا به دستش نگرفت حتی وقتی سکته خفیف کرد و طرف چپ بدنش از کار افتاد. ما بچه‌ها برای عصا شدنش، حاضر بودیم سر و دست همدیگر را بشکنیم. لبخند پدرم وقتی فقط می‌توانست تا چند قدم برود، بهشتمان بود. اولین بار که توانست دوباره قاشق به دست بگیرد را، برادرم ثبت کرد و برایمان فرستاد. راست دست بود ولی خودش را ملزم می کرد تا از دست چپش برای انجام کارهای شخصی‌اش استفاده کند.

مثل همیشه، خستگی‌ناپذیر، آنقدر با دست و پایش ورزش کرد تا بالاخره خوب شد ولی دایره‌ی دید چشم چپش محدود ماند. اگر سمت چپش می‌نشستیم تا سرش را بر‌نمی‌گرداند، نمی‌توانست ما را ببیند. 

همان‌طور وسط پیاده‌رو ایستاده بودم و رفتن آن پیرمرد را نگاه می‌کردم. قدش کوتاه بود. بالاخره یک شباهت پیدا کردم؛ موهای سفید جلوی سرش ریخته بود.

عینک و لبخند به چهره داشت و کلاه کوچکی روی سرش بود؛ شبیه همان کلاهی که پدرم وقتی از مکه برگشت روی سرش گذاشته بود. پیراهنش از سفیدی برق می‌زد. پدرم هیچ وقت پیراهن سفید نپوشید ولی جلیقه چرا. شلوار و جلیقه‌ی سرمه‌ای، مثل همین پیرمرد که حالا داشت دور و دورتر می‌شد. رفتنش را تحمل نکردم. به دنبالش دویدم. سلام بریده‌ام را جواب داد. با چهره‌ی آرامش منتظر بود حرفی بزنم. اجازه گرفتم همراهی‌اش کنم. چند ثانیه نگاهم کرد. فکر می‌کنم دلتنگی را از پس نگاهم خواند که خندید و گفت:《 پس این کیسه را برایم بیاور دخترم》همراهی‌اش، هر چند کوتاه، آرامش را به من دلتنگ برگرداند.

#به_قلم_خودم 

#نقد 

#روز_نوشت

 نظر دهید »

صدای پای خدا

13 مرداد 1404 توسط منم مثل تو

​ 

اشتباه نمی‌کنم؟ صدای پای خداست که می‌آید؟ خوب گوش می‌کنم. صدای نرمِ باران، مثل لالایی مادرم، غبار غم از دل خسته‌ی حیاط می‌شوید‌. دلم نمی‌آید باران ببارد و من خواب باشم. مگر چند بار در مرداد‌ماه باران می‌بارد؟! 

حالم خوش نیست. خسته و خمیده خودم را به زیر آسمان می‌رسانم. حیف که ابر‌ها، این پنبه‌زارهای خیال را نمی‌بینم. سرم را بالا می‌گیرم تا قطرات باران، این نازپرورده‌های معصوم خلقت را تماشا کنم. 

لب پله می‌نشینم. به خاطر ضعف، به دیوار تکیه می‌دهم. عطر خاک نم‌زده، مثل ساقه‌ی نرم نیلوفر در آغوشم می‌گیرد و زیر گوشم أَمّن یجیبُ المُضطَرَّ إِذا دَعاهُ و یکشِفُ السّوءَ می‌خواند.

نگاهم سر می‌خورد روی دیوار. حیف که امین‌الدوله‌ی همسایه دیگر گل ندارد. ارتش باران در حال پیشروی است. صدای چیک‌چیک قطره‌ها مثل سم اسبان در گوشم می‌پیچد. می‌لرزم اما، دلم می‌خواهد این لشکر آسمانی پیروز میدان باشد و تن رنجورم را فتح کند. چشم می‌بندم و اجازه می‌دهم باران صورتم را نوازش کند. هر قطره‌اش، بوسه‌ای از جانب معبود است. حسی غریب در وجودم ریشه می‌دواند. انگار تمام خستگی‌ها و دردهایم، همراه با قطرات باران، شسته می‌شوند. دیگر رمقی برایم نمانده، اما دلم نمی‌خواهد این لحظات را از دست بدهم. می‌دانم که این باران، هدیه‌ای ویژه از طرف خداست. نشانی از دست مهربان خدا. من یقین دارم که همین امشب شفایم را از خدای باران می‌گیرم. 

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سکوت در برابر قتل‌عام بشریت

04 مرداد 1404 توسط منم مثل تو

در میان ویرانه‌ها و آوارها، در سایه‌ی سنگین سکوت و مرگ، قلب غزه هنوز می‌تپد. ضربانی ضعیف اما مقاوم؛ در سینه‌ای که از درد و گرسنگی به شماره افتاده است. چشمان کودکان گود افتاده و محزون در جستجوی لقمه نانی یا قطره آبی به آسمان خیره مانده‌اند. مادران با دستان لرزان آخرین رمق خود را برای تسکین فرزندانشان به کار می‌گیرند.

غزه تنها یک تکه خاک نیست بلکه زخمی است عمیق بر پیکر انسانیت. قلب تپنده‌ی هر ملتی هست که در برابر ظلم و ستم، سر خم نکرده است. غزه، قصه‌ی مقاومت و امیدواری است؛ قصه‌ای که در هر خانه‌ای، در هر کوچه‌ای، در هر دلی، با خون و اشک، نوشته شده است.

قلب غزه گرچه ضعیف اما هنوز می‌تپد. با هر ضربان، فریادی خاموش به گوش جهانیان می‌رساند: “ما زنده‌ایم، ما امیدواریم، ما تسلیم نخواهیم شد.” این صدا، صدای انسانیت است، صدایی که نباید خاموش شود. اما آیا این سکوتِ مرگبارِ جامعه‌ی جهانی، به معنای تایید این جنایت نیست؟ آیا چشمان بسته‌ی جهان، همدستی آشکار با این کشتار نیست؟ هر سکوت، تیری زهرآگین است که بر قلب غزه فرود می‌آید. این سکوت تنها در برابر کشتار یک ملت نیست، این قتل‌عام بشریت است؛ نابودی ارزش‌ها، وجدان‌ها و انسانیت.

زمان آن فرا رسیده است که در برابر جنایات اسرائیل بایستیم. فریادمان را رها کنیم تا گوش جنایت‌کار از صدای انسانیت پر شود، تا امید در دل‌های خسته دوباره شکوفه بزند تا دوباره غزه زنده شود، تا دوباره انسانیت زنده شود.

#به_قلم_خودم 

#نقد

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 45
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس