وسوسهی چمن
خیال سرش را به شیشه اتاق چسبانده و نگاهم میکند. گلهای شیپوری ارغوانیاش را نشانم میدهد. رو بر میگردانم تا نبینم، نمیخواهم همراهش شوم. مشتی عطر پونه میپاشد. نمیدانم چطور دستهای سبز و نرمش را دور افکارم پیچاند که نفهمیدم. از کنار گندمزار دویدم. من به جشن سنجاقکها دعوت بودم. سبزقبا راه را نشانم میدهد. من تپشهای خاک را زیر پاهای برهنهام حس میکنم. موی پریشان باد به صورتم میخورد. میشنوی؟ صدای قنات است. میروم تا با ماهیها همپیاله شوم.
دست میکشم روی تن آب. درخت بید بیتاب است، بغلش میکنم و صورتم را روی تن زبرش میسایم و تسلیاش میدهم. همسایهاش را بریدهاند.
به طرف رود میروم تا خواب پروانهها را آشفته کنم. سرم را بالا میگیرم. رقص پروانه زیر نور خورشید تماشا دارد. تکه ابری چشمک میزند.
باید بروم. بادامها برای استقبال آمدهاند. من گون را در کلاس کوهسرخ خواندهام. چراغیها را با پیچکهای سفید وحشی آذین بستهاند. دلم را درون چشمه تریاکی میشویم. درخت بید بالای چشمه حالم را میپرسد و مشتی نصیحت درون جیبم میریزد.
تا اینجای راه، مستقیم آمدهام، حالا باید به اندازه فهم سنگ بچرخم. هنوز هم چرایی این چالههای کوچک و بزرگ را در دل کوهسرخ نمیدانم. دفعهی بعد باید دانهی نیلوفر بیاورم و در چالهها بکارم.
پونهها گل کردهاند. عطرشان با صدای شرشر آب در هم میپیچد. سپیدار کوچک برایم دستی تکان میدهد. به طرفش میروم. چمن زیر پایم وسوسهام میکند تا بنشینم.
راهی نمانده است. ریههایم را از لذت پر میکنم. به مقصد میرسم. سنجاقکها برای چشمه تولد گرفتهاند. من به مهمانی سنجاقک و آب دعوتم….
#به_قلم_خودم
#روز_نوشت