در خیالم سرشاری
پدر جان! بعد از رفتنت، گویی تمام من به یغما رفته است. آخر تابستان بود که بدون تو یتیم شدم و تو میدانی که پاییز نیامد، بعد از تو تمام فصلها زمستان شد. حالم مثل طوفان زدهای که پارویش شکسته و قایقش سوراخ شده است. دلم به ارتش تک نفرهی تو گرم بود و حالا من با این همه تنهایی چه کنم؟
دلتنگم، برای صدای خندههایت، برای محبت چشمانت، برای صدای گامهایت. مدتها از نبودنت میگذرد ولی هر لحظه در خیالم سرشاری.
کجا میتوانم پناه گیرم وقتی اندوه در جانم ساکن است؟ تا بودی نگذاشتی حسرت چیزی بر دلم بماند اما با رفتنت حسرتی به اندازه عظمت نامت بر دلم ماند.
#به_قلم_خودم
#دلنوشته_ای_برای_پدر