جوانهی باغ خیال
صدای غرش آسمان میآید. صورت آسمان از تازیانه رعد، کبود شدهاست. باز باغ خیالم جوانه زده است. به تماشایش مینشینم. خودم را در کنار دامنهی کوه میبینم. فصل پادشاهی جاشیرهاست. چشمههای جوان هنوز نجوشیدهاند. میدانی که باید باران بیاید تا روان شوند! پیچ اول را پشت سر بگذارم، میتوانم قامت بلندش را ببینم. خوب میدانم که گلسنگهای درون شکافِ دلِ کوه، گلهای بنفش کوچکش را به نمایش گذاشته است. پرندگان کوچک از قطرات آبی که از بالا میچکد، مینوشند. رود، میخروشد و میتازد. از غیبی و کمانگ، شیب زمین راه چشمهها را عوض کرده و این رود حاصل وصال چند چشمه است.
بادامهای کوهی، هر کدام مثل دختر بچهای، لباس عروسی به رنگ صورتی بر تن کرده و در بزم بهار، میرقصند.
کبک و تیهو را باید خوششانس باشم که ببینم، مثل قارچ. خوشبحال عشایر که اردیبهشت را مهمان طبیعت هستند.
تشنه هستم. باید بدوم تا کوه سردآب. شک ندارم که هنوز هم برف دارد. دستانم را درون آب زلال، فرو میکنم و چند مشت مینوشم. به دنبال سبزیهای کوهی، در حاشیه رود، پیاده روی میکنم. درختان کمکم چترشان را باز میکنند.
علفهای کوچک، با نرمی و لطافت از میان گون و چراغی سبز شدهاند. خدا را شکر! جمعیت لالههای سفید رو به افزایش است. بیچاره شفقگلی که همیشه تنهاست. کمی روی چمنهای کنار رود مینشینم. عقابی است یا شاهین؟ آسمان ابری است. قطرات باران نرم فرو میریزند. هیچ وقت نتوانستم از این فاصله درست تشخیص بدهم. تفاوتی هم ندارند، هر دو آزادند و رها. کاش میشد عطری از طبیعت اینجا ساخت تا به وقت زمستان بویید.
دل از تماشای باغ خیال میکنم اما دلم هر لحظه آنجاست.
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_نوشت