مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

دویدن سر صبح 

18 آبان 1403 توسط منم مثل تو

​نمی‌دانم کلاس‌های آنلاین سر صبح کلافه‌ام کرده بود یا دردی که مجبورم می‌کرد، دستم راستم را روی نقطه‌ دردناک چنگ بزنم. نا‌خودآگاه این کار را می‌کردم؛ شاید می‌خواستم به خودم بگویم، می‌دانم درد داری ولی تحمل کن. 

قرار بود کنفراس بدهم، آن هم به صورت مجازی. ساعت بعد حالم به حدی وخیم شد که مجبور شدم با همسرم تماس بگیرم. تا آمدنش سعی کردم نگاهم به هیچ نوری نیفتد. قبلا دکتر گفته بود که نور باعث تشدید علائم نمی‌شود ولی حس خوبی به نور ندارم. 

بیمارستان شلوغ بود. اکثر مراجعین به خاطر سرماخوردگی و آنفولانزا مراجعه کرده بودند. صدای گریه‌ی کودکی دلم را ریش می‌کرد. نگاهم را به دخترک 5الی 6 ساله‌ای سپردم که خیره‌ نگاهم می‌کرد. لباس گشاد صورتی پوشیده بود، با شلوار سبز. موهای آشفته و صورت کثیفش این حس را در من زنده می‌کرد که این طفل، مادر ندارد. انگار به زمین چسبیده باشد. تازه متوجه پاهای خاکی و بدون جورابش در دمپایی‌های پلاستیکی رنگ و رو رفته شدم. همچنان چشمان روشن و گردش را به من دوخته بود. با آن حالم لبخندی تحویلش دادم.

حجم سیاهی فزاینده گوشه‌ی چشمم مثل یک ارتش فاتح در حال پیشروی بود. قطره‌های روی پیشانی‌ام هر لحظه بیشتر می‌شد. با باز و بسته کردن انگشتانم سعی داشتم جلوی اتفاق افتادنش را بگیرم.گز‌گز پشت لب‌هایم که شروع شد، دعا کردم زودتر نوبتم شود. مستجاب شد‌.

خطوط نوار قلب، روی آن کاغذ صورتی به من دهن‌کجی می‌کردند. شیطنت خطوط بیشتر از قبل بود‌. پزشک دستور بستری شدن داد. نگران دخترم بودم! باید امشب را بدون من تحمل می‌کرد. محال بود! با رضایت خودم، به خانه برگشتم. 

همسرم معتقد است که احتمالا داروهایم را مرتب نمی‌خورم اما خودم که می‌دانم، دویدن سر صبح، کار دستم داد.

#به_قلم_خودم 

#برای_نقد

 نظر دهید »

اهدای زندگی

18 آبان 1403 توسط منم مثل تو

​آسمان لحاف سنگین ابریش را بغل گرفته و از ته‌دل زار می‌زند. از اولین قطره‌ای که روی زمین چکید؛ تمام هوش و حواسم کنار مادر علی دوید. علی سنی نداشت، شاید 25 سال. فکر می‌کنم شیر‌پاک خورده برایش، صفت خوبی است. زحمت‌کش هم بود؛ از محل ضربه خوردنش پیداست. معدن سنگ! 

از وقتی فهمیدم یک سنگ از بالای کوه رها شده و به سرش خورده، دعا کردم. خواهرم می‌گفت خدا به جوانیش رحم کند؛ مادرم می‌نالید: خدایا به مادرش رحم کن. من ولی فقط دعا می‌کردم و حرص می‌خوردم که لابد کلاه ایمنی هم نداشته است.

صبح زود بود که همسرم هنگام خروج از منزل، با صدای بغض‌دارش گفت: علی فوت شد. همان‌جا روی زمین نشستم.

خدایا به داد مادرش می‌رسی، مگر نه؟ بی‌تابی‌های مادرم جلوی چشمم زنده شد. خانواده‌ای هستیم که داغ جوان را می‌فهمیم، برادرم فقط نوزده سال داشت که مرد. 

وقتی فهمیدم پدر و مادرش چه تصمیمی گرفته‌اند، ناخودآگاه یاد چند سال پیش افتادم. وقتی که تصمیم گرفتم برای یک سرشماره، مشخصات فردی‌ام را بفرستم و رضایت خودم را برای اهدای اعضای بدنم ثبت کنم. بدون شک برای پدر و مادر علی، کار راحتی نبود، که اعضای بدن جوانشان را اهدا کنند. مراسم تشیع و تدفینش شلوغ بود. خانواده‌های دریافت کننده هم حضور داشتند.

زیر لب برایش قرآن می‌خوانم. گاهی هم استغفار می‌کنم، برای خودم. تازه فهمیده‌ام که علی کلاه ایمنی داشته، سنگ بزرگ‌تر که پرتاب شده، کلاه از سرش افتاده است؛ سنگِ کوچکترِ رها شده، ماموریت را تمام کرده است.

« وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمین‌ »

و شما اراده نمی کنید، مگر این که خداوند اراده کند و بخواهد.

آیه 29 سوره تکویر 

#به_قلم_خودم 

#اهدا_عضو

 نظر دهید »

دغدغه‌های خونین

18 آبان 1403 توسط منم مثل تو

​میان کوهی از مشغله‌های روزمره نشسته‌ام و سعی دارم، برای هر کدام راهی بیابم. آماده کردن میان وعده‌ی پسرم از همه ساده‌تر است. گاهی یک مشکل بی‌مقدمه و بی‌دعوت وارد قلمروی ذهنم می‌شود. از مهمان ناخوانده بدم نمی‌آید، اما به شرط اینکه با خودش درد‌سر نداشته باشد. مثل سرماخوردگی آخر هفته‌ی دخترم که همه‌ی برنامه‌هایم را دستخوش تغییر کرد. یا پاسخ دادن به تلفن دوستم و قرار گرفتن در رودربایستی اینکه مانتوی مجلسی و مدل‌دارش را بدوزم. 

همین امروز بین جزوه نوشتن درس نحو عالی و عربی معاصر و تجزیه و ترکیب پیشرفته، هیچ‌کدام را انتخاب نکردم و فقط در فضای مجازی وقتم را هدر دادم. گاهی از گم شدن دغدغه‌هایم می‌ترسم. از بی‌تفاوت شدن نسبت به برنامه‌هایم. می‌دانی حس می‌کنم، زن فلسطینی خیلی وقت است که دغدغه‌های روزمره‌اش را گم کرده‌است. شاید دلش برای یک روز آرام تنگ شده باشد. روزی که مثل من تمام ذهنش سمت لقمه‌ی فرزندش باشد. اینکه لباس‌شویی را روی چه دستورالعملی تنظیم کند و برای پف بیشتر کیک محبوب دخترکش، کانال‌های آشپزی را زیر و رو کند. 

چقدر رنگ دغدغه‌هایمان با هم فرق دارد. من از دیدن لباس‌های پخش شده‌ی پسرم می‌نالم و او با دیدن تکه‌ای از لباس فرزندش، امیدوارانه زیر آوار‌ها را می‌جوید. او که هر روز و هر لحظه باید آماده‌ی برخورد با یک مشکل باشد. 

اصلا زن را چه به این دغدغه‌های خونین؟ 

برای تمام زنان مظلوم فلسطین آرزو می‌کنم که فکرشان پر شود، از دغدغه‌های زنانه.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

خاطره بازی

18 آبان 1403 توسط منم مثل تو

​مدرسه‌ی ابتدایی درست روبه‌روی خانه‌ی ما بود. یک حیاط بزرگ داشت که بیشتر قسمت‌هایش خاکی بود. از ورودی مدرسه یک راه سیمانی ساخته بودند تا ورودی ساختمان، دو طرف راه، بوته‌های بزرگ گل‌محمدی قد علم کرده بودند. چند پله باید بالا می‌رفتیم تا به ایوان برسیم. دو ستون بزرگ هم دو طرف ایوان بود. ساختمان سرایداری، گوشه‌ی سمت راست حیاط و ساختمان سرویس بهداشتی سمت مخالف قرار داشت. روز‌های شیرین بسیار زیادی در این ساختمان داشته‌ام. 

فاطمه و شکوفه با هم قهر بودند. آن روز معلم برایمان از قهر میان مسلمانان چند حدیث خواند. مضمون یکی از احادیث این بود که تلاش کنیم میان کسانی که قهر هستند، صلح و آشتی بر‌قرار کنیم. فکری به ذهنم رسید. به همراه زهرا نزد شکوفه رفتیم و از زبان فاطمه گفتیم که چقدر دلش برایش تنگ شده و دوست دارد دوباره با هم دوست باشند. بلافاصله دویدیم و کنار فاطمه رفتیم و همان حرف‌ها را از زبان شکوفه گفتیم. چند بار این کار را تکرار کردیم تا ماجرا به آشتی میان فاطمه و شکوفه ختم شد. خوشحال از کاری که کردیم به خانه برگشتم. فردای روزِ آشتی‌کنان، هر دو خشمگین به طرفمان آمدند. حسابی شاکی بودند که چرا به آن‌ها دروغ گفتیم. آنقدر از دستمان دلخور بودند که هر دو با من و زهرا قهر کردند. 😂 😂 این ماجرا تجربه‌ای شد که، برای آشتی دادن میان دیگران دروغ نگوییم. 

#به_قلم_خودم 

#خاطره_بازی

 نظر دهید »

پاییز 

17 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​انگار همین دیروز بود که بعد از تمام شدن مدرسه و عوض کردن لباس‌هایم برای سرکشی به آلوهای جوشیده، پله‌های سیمانی کنج حیاط را بالا می‌رفتم. پشت بام که می‌ایستادم، بخشی از خانه‌ها که توسط درختان گردو پوشیده شده بودند را نمی‌دیدم. تل قدیمی نزدیک خانه پناهگاه و محل بازی کودکان بود‌. رقص برگ درختان سپیدار از آن فاصله هم پیدا بود. نمی‌دانم چرا دِه ما فقط یک نارون داشت. نارونی که زودتر از همه‌ی درختان، رنگ پاییزی به خود می‌گرفت و بیشتر از همه قرمز می‌شد؛ شاید شرم داشت از تنهایی میان درختان گردو و سپیدارهای سر به فلک کشیده. صد متر جلوتر کوچه‌باغ‌هایی بود که تمام سال را به انتظار می‌نشستم تا بهار بیاید و من عطر تلخ گل‌های ریز و سفید آلو‌هایش را ببویم. صدای هیاهوی بچه‌های شیفت عصر مثل یک لالایی در گوشم می‌پیچید‌. صدای کوبیدن تار و پود فرش از خانه‌ی همسایه به گوش می‌رسید‌. گاوِ عمه‌جان گاه‌گاهی “مااا ” می‌کرد. همسایه‌ی دیوار به دیوارمان، پشت بام خانه‌اش را با کاه‌گل می‌پوشاند و من سر مست از بوی آن مشغول جمع کردن آلو‌ها می‌شدم. 

یادش بخیر

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس