قارچ توکل
از سراشیبی کوه بالا میرویم. درختان کَما تازه برگهای کوچکشان باز شده است. نفسمان از حجم اکسیژن خالص به شماره افتاده و هنهن کنان به دنبال پدر مسیر کوهستانی را میپیماییم. گاهی خرگوشی بازیگوش را دنبال میکنیم و گاهی به چیدن گلهای وحشی و ترهی کوهی مشغولیم؛ ولی لذت یافتن قارچ کوهی مزهی دیگری دارد. پدرم جلوتر از ما حرکت میکند و از جنگلهای بر باد رفتهی کوه سفید قصه میخواند. از توکل و امید میگوید. گوش به حرف پدر داریم و نگاهمان در پی یافتن قارچ، زمین را میکاود.
پدرم میگوید:《 همین الان یه بار سورهی توحید رو میخونم و به امید خدا یه قارچ بزرگ پیدا میکنم.》
صدای خواندن سورهی توحید در کوه میپیچد و معجزه میشود برای کودکانی به سن و سال من و خواهرم!
چند قدم جلوتر قارچ بزرگی پیدا میکند. حالا که بزرگتر شدهام به این فکر میکنم که شاید همان روز پدرم اول قارچ را دید و خواست با این روش، امید و توکل به خدا را، به زبانی ساده و کودکانه برایمان شرح دهد!
#به_قلم_خودم
#تربیت_آسان