مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

معرفی کتاب 

01 مرداد 1403 توسط منم مثل تو

​داستان و روایت را می‌توان زندگی کرد. دست در دست قهرمانان داستان‌ها با حوادث رو‌به‌رو شد و برای مشکلات چاره اندیشید. گاهی با تردید، قدم در راه پیش‌رو گذاشت و گاهی اعتقادات را بسنجی و با توجه به ظرفیت وجودی‌‌ات پله‌های اعتقادی را بالا بروی. گاهی منتظر بمانی تا گفت‌و‌گو‌ها به پایان برسد، تا کلاف سر‌در‌گمی‌هایت باز شود. بعد از جستن قهرمان داستان از خطرات نفسی از سر آسودگی بکشی و لبخند بزنی به تمام ناهمواری‌ها. اگر سوار بر پرنده‌ی خیال شوی، بدون بال هم می‌توان از زمین دل کند و در آسمان پرواز کرد.

کتاب باغ مخفی نوشته‌ی مجید پورولی کلشتری، با اقتباس از کتاب انسان 250‌ساله روایتی از زندگی سیاسی ائمه معصومین علیهم السلام را به مخاطب خود عرضه می‌کند. 

بخش آغازین این کتاب جذاب:

شیخ حیدر زارع از سفره‌ی صبحانه دست می‌کشد و تکیه می‌دهد به دیوار. کف دو دستش را بالا می‌گیرد و زیر لب دعایی می‌خواند؛ بعد خیلی آهسته کف دو دستش را می‌کشد روی محاسنش. دست می‌چرخاند پشت پشتی‌های بزرگی که به دیوار چسبیده و دنبال عرقچین سفیدش می‌گردد.

_ لا اله الاّ الله

طبق معمول دستش خالی و بی‌حاصل بر‌می‌گردد. سر می‌چرخاند طرف طلعت:《 خانم، این عرقچین من را ندیدید شما؟》

همسرش طلعت خانم دارد، نان خشک‌های توی سفره را جمع می‌کند. نیم نگاهی به شیخ حیدر می‌اندازد و می‌گوید:《 دیشب انداختم توی تشت آب تا بشورمش.》آن وقت حرفی را که از قبل‌تر شروع کرده بود ادامه می‌دهد:《 خدا را خوش نمی‌آید شیخ‌حیدر! شما خودت را بگذار جای او. آخر حرف امروز و دیروز که نیست. همین‌جوری سر انگشتی هم که حساب کنی، الان یک‌سال هم بیشتر است که این جوان معطل شماست!》

#به_قلم_خودم 

#معرفی_کتاب

#کتاب

 نظر دهید »

تنها وارث 

30 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​

بچه که بودم فکر می‌کردم محرم فقط ده روز است و برای تمام شدنش غصه می‌خوردم. راستش همیشه به این فکر می‌کردم که چرا ما قبل از واقعه‌ی عاشورا عزاداری می‌کنیم. مگر اصل عزاداری بعد از مرگ نیست؟ چرا شیون قبل از عزا؟

هر چه بزرگ‌تر شدم، مفهوم محرم هم برایم بزرگ‌تر شد. رسالت ما تازه بعد از عاشورا آغاز می‌شود. صاحب‌الزمان به عنوان تنها وارث ولایت و امامت منتظر بیدار شدن و بیدار ماندن ماست و محرم مقدمه‌ی این بیداری‌ است. کودکان غزه هر روز و هر لحظه محرم را زندگی می‌کنند. در هوای مسموم مجازی هوشیار بمانیم و نسبت به افکار عمومی بی‌تفاوت نباشیم.

#به_قلم_خودم 

#فلسطین 

#کودکان_غزه

 نظر دهید »

کی از نسل جدید جا ماندیم؟

23 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​خورشید مثل عروسی زیبا خرامان در حال رفتن به خانه‌ی بخت است و دنباله‌ی نورانی‌اش کم‌کم محو می‌شود؛ اما هوا هنوز گرم است. بوستان شلوغ و بچه‌ها گرم بازی هستند. مادران کمی دور‌تر نشسته‌ و با بغل دستی‌شان مشغول صحبت کردن هستند. گاهی چشم می‌چرخانند و فرزندشان را پیدا می‌کنند، آن وقت است که نفسی از سر آسودگی می‌کشند. کافه‌ی وسط استخر پارک ،مثل سال‌های گذشته مداحی پخش نمی‌کند؛ همین که به احترام محرم موزیک شاد پلی نمی‌شود، جای خوشحالی است. جوان و پیر در عزای سالار شهیدان سیاه‌پوش شده‌اند؛ اما زنان شال‌هایشان را دور گردن انداخته و موهای رنگ‌شده‌ی خود را به دست باد سپرده و دست در دست مردشان، دل از مردان دیگر می‌برند. پسران نوجوان در حالی که با تلفن همراهشان مداحی گوش می‌دهند، قلاده‌ی سگی را می‌کشند. باورم نمی‌شود کم‌کم فرهنگ اصیل و ریشه‌دار عاشورا به پوشیدن لباس سیاه محدود شود. کی از نسل جدید جا ماندیم؟

امام حسین سیاه‌پوش نمی‌خواهد! دیر نیست، اگر بخواهیم همین الان شروع کنیم و به احیای این فرهنگ ریشه‌دار بپردازیم. 

#به_قلم_خودم 

#ده_روز_با_کاروان 

#محرم

 نظر دهید »

رفوی دل❤

19 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​صدای رعد در آسمان می‌پیچد. 

باران بر صورت آسمان سیلی می‌زند، بغض آسمان تیر ماه می‌شکند و اشکش جاری می‌شود. قطرات باران روی زمین را می‌بوسند و عطر خاک نم‌زده بلند می‌شود. خورشید پشت لحاف ابری‌اش در حال چرت زدن است. جوجه‌ قمری‌های زیر بالکن، پف کرده به تماشای باران نشسته‌اند.

از اول محرم، آسمان بغض می‌کند و می‌بارد. روز سوم است و من هنوز فرش دلم را بیرون نکشیده‌ام. فرش را بیرون می‌کشم و آن را بررسی می‌کنم. نخ نما شده! 

دل نخ‌نما شده‌ام را بر‌می‌دارم و در خانه‌ی ارباب می‌روم. 

دلم را که چون قالی نخ‌نماست

به نخ‌های عشقت رفو می‌کنم!

#به_قلم_خودم 

#ده_روز_با_کاروان 

#

 نظر دهید »

محرم 

18 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​بافت قدیم روستا هنوز زنده بود و نفس می‌کشید. بچه که بودم دلم می‌خواست خانه‌ی ما کنار برج دایره‌ای خشتی باشد. اکثر خانه‌ها سقفی کوتاه داشتند. دیوارها یا از جنس خشت بود، یا لایه‌ای از کاهگل بر روی آن کشیده بودند. باران که می‌زد، بیشتر دوست داشتم میان این خانه‌ها باشم؛ می‌دانی که چقدر باران را دوست دارم.

یک کوچه‌ی باریک و ناهموار از کنار برج شروع و به قنات کنار مسجد و در ادامه به کوچه باغ ختم می‌شد. خانه‌ی کدخدا از همه بزرگ‌تر بود، البته اینکه جلوی خانه‌ با فاصله‌ی 50 متر، حوضچه‌های قنات و مسجد قرار داشت هم بی‌تاثیر نبود. ماه‌ محرم همه در این محوطه جمع می‌شدند. زنان و کودکان پشت‌بام خانه‌ها می‌نشستند و مردان سینه‌زن و عزادار را نگاه می‌کردند. گرمای هوا که بی‌طاقتمان می‌کرد، از میان دسته‌های زنجیر زن، خودمان را به قنات می‌رساندیم. هر کودکی که سیراب می‌شد، بزرگان فریاد یا حسین سر می‌دادند. زنان به زیر چادرشان پناه می‌گرفتند و با ناله علی‌اصغر شش‌ماهه را یاد می‌کردند. بوی اسفند فضای کوچک را معطر می‌کرد. صدای نوحه‌خوان، سنجاقک‌ها را بی‌تاب می‌کرد. پرندگان آرام‌تر از همیشه روی شاخه‌ی درختان می‌نشستند و بزم حسین(ع) را تماشا می‌کردند‌. بعد از مراسم عزاداری، نماز را در مسجد می‌خواندیم. مسجدی از جنس همین محله، با سقفی کوتاه و چوبی، با دیوار‌های کاهگلی و منبر کهنه و قدیمی. 

#به_قلم_خودم 

#ده_روز_با_کاروان

#محرم 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس