مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

سفر به مکه 

27 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​طرز فکر من در مورد خواست خدا وقتی عوض شد که نسرین عازم سفر مکه شد. از طرف مدرسه اعلام کردند که برای عمره‌ی دانش آموزی اسم نویسی می‌کنند. شرایطش را که خواندم، از اسم نوشتن منصرف شدم‌. این موضوع فراموشم شده بود که یک روز در اتاقمان به صدا در آمد و نسرین صدایم زد. نسرین دو سال از من کوچکتر بود و با هم در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی درس می‌خواندیم. رابطه‌ی خوبی با هم داشتیم. از تخت بالا پایین پریدم و خودم را به او رساندم. استرس داشت. از صدایش فهمیدم؛هر وقت مضطرب می‌شد، صدایش می‌‌لرزید. با همان صدایش گفت:《 مریم، من یه اشتباهی کردم و الان موندم چکار کنم.》 

نسرین دختر عاقلی بود و معمولا کار خطایی نمی‌کرد. ماجرا از این قرار بود که زمان اسم‌نویسی عمره‌ی دانش آموزی، اعلام آمادگی کرده بود. در مرحله‌ی شهرستان هم قرعه به نام او افتاده بود. جالب‌تر اینکه در بین 6 سهمیه‌ی استان فارس هم اسمش بود. گفتم:《 خوش به سعادتت، اینکه ناراحتی نداره!》

اینجای کار اشکش جاری شد. در بین هق‌هق‌هایش فهمیدم که بدون اجازه‌ی پدرش ثبت نام کرده است. من هم مضطرب شدم، اما گفتم:《 اینکه مشکلی نداره. با بابات حرف بزن و بگو چه سعادتی نصیبت شده.》

از واکنش پدرش می‌ترسید. من هم می‌ترسیدم، اما نه از واکنش پدرش. از اینکه نسرین به خاطر استرس کارش به بیمارستان بکشد. با هم به کنار باجه تلفن رفتیم و کارت را وارد دستگاه کردیم. پدرش گوشی را برداشت. آنقدر هول شد که نتوانست به جز سلام چیزی بگوید. تلفن را از میان دستان بی‌جانش بیرون کشیدم و ماجرا را برای ایشان شرح دادم. خوب به حرف‌هایم گوش داد و بعد از من خواست به نسرین بگویم:《 چرا فکر می‌کنه من اجازه نمیدم به مکه بره؟ از دستش دلخورم که درباره‌ی من اینطوری فکر میکنه. اما از اینکه بدون اجازه اسم نوشته ناراحت نیستم. آخر هفته با هم میریم برای گرفتن پاسپورت》

حال نسرین وصف نشدنی بود. روی ابر‌ها پرواز می‌کرد. روز پرواز برای بدرقه‌اش رفتم. لبخندی زد و گفت:《 شاید اگه اون روز تو به بابام توضیح نمی‌دادی، من الان راهی این سفر نبودم. خیلی دعات می‌کنم.》

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#جوال_ذهن

#عید_قربان

 نظر دهید »

علف‌خرس

27 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​دستانم بوی سیر گرفته است و ناخودآگاه دستانم را بو می‌کنم. بوی سیر خام را دوست دارم ولی اینکه بغل دستی‌ام سیر خورده باشد را نه. از صبح به این فکر می‌کنم که چرا ارتباطم با صمیمی‌ترین دوستم قطع شد. البته که فاصله‌ی جغرافیایی هم تاثیر گذار بوده است. یادش بخیر هر وقت که به روستا می‌رفتم، دیدارمان جایی در میان لیست کارهایم قرار داشت و اغلب هم در اولویت. ما خیلی به نزدیک بودیم‌ خانواده‌هایمان هم همین‌طور در واقع پدرش پسر‌عمه‌ی مادرم بود و خواهرم زن‌دایی‌اش. بچه‌تر که بودیم مادرم برای دیدن عمه‌ی پیرش راهی کوچه‌باغی می‌شد که در انتهای آن تنها سه خانه قرار داشت. آن روز‌ها حس می‌کردم بهترین جای دنیا همین‌جاست. هر خانه یک دختر به سن و سال من داشت. هر سه دختر عمو، هم‌کلاسی من بودند. ساعتی که مادرم نزد عمه‌اش بود، من و برادرزاده‌ام که بیشتر شبیه‌ قُلم بود، با دختر‌ها بیرون از خانه، در میان درختان، بازی می‌کردیم. گاهی از بین دیوار باغ قاصدک جمع می‌کردیم. حجم قاصدک ها را درون چاله‌ای می‌فشردیم و در آخر یک کبریت شعله‌ور را درون چاله رها می‌کردیم. یکی از عوامل منقرض شدن نسل قاصدک‌ها در آن منطقه ما بودیم. باغ خاله نزدیک بود. گاهی بدون اجازه دوستانم را برای خوردن سیب بهاره به باغ می‌کشاندم. یک‌بار هم برای خوردن علف‌خرس به باغ دایی پدرم رفتیم. بعد از چیدن به فکر حرام و حلالش افتادیم. تا خانه‌اش راه زیادی بود ولی آمدیم. هر وقت چیزی می‌خواستم دایی صدایش می‌زدم، باقی موارد اسمش را، یا نهایتاً میرزا. آن روز درون کوچه به طرف جایی که نمی‌دانم، می‌رفت. دایی خطابش کردم. شرم نداشتم و فقط ژست خطا کاران را به خود گرفتم. ماجرا را گفتم. خندید و گفت: 《 نوش جانتان》

بعد از آن هر وقت دوست داشتم به باغ دایی می‌رفتم و با یادآوری، نوش‌جانتان، حریص‌تر بر درخت آویزان می‌شدم. کاش اجازه داشتم و به خانه‌شان می‌رفتم. کتاب‌خانه‌اش را کامل قرض می‌گرفتم و با حوصله می‌خواندم. نمی‌دانم کتاب‌ها را چگونه جمع آوری کرده است، همه مدل کتاب دارد. آن وقت‌ها که همسایه‌ی ما بودند، از پشت بام خانه به پشت بام همسایه می‌رفتم و از آنجا به بهانه‌ی رد شدن از پشت پنجره‌ی سبز رنگ و بزرگ اتاقش، حجم کتاب‌ها را می‌دیدم و تعجبم می‌کردم. اغلب اوقات زنان جلوی خانه می‌نشستند. شاید هم بودن چهار خانواده در یک حیاط باعث می‌شد زنان محل اجتماع‌شان را اینجا قرار بدهند. خاطره‌ی محوی دارم از اینکه آب از جلوی خانمان رد می‌شد و زنان در آب ظرف و لباس می‌شستند. خواهرم می‌گوید خیالاتی شده‌ای. باغ ملی جلوی خانمان را من به یاد ندارم اما بریدن چند درخت گردو و پی‌ریزی بنای مسجد را خاطرم هست.‌نماز خواندن در مسجد نیمه‌کاره را هنوز در خواب می‌بینم. 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#جوال_ذهن

 نظر دهید »

ماجرای نامه نوشتن من 

24 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​میان شلوغی و همهمه‌ی بچه‌های پارک، نشسته‌ام. فشردگی امتحانات پایان ترم فرصتی برایم باقی نگذاشته که بخواهم به صدای ذهنم توجه کنم. اما تا بچه‌ها بازی کنند فرصت خوبی است تا من هم بنویسم.

من و دختر عمویم، سارا، متولد یک سال هستیم. نزدیکی خانه‌ی عمو باعث شده بود که ما همبازی خوبی برای هم باشیم. اینکه سارا از کی عینکی شد را به خاطر ندارم؛ اما یادم هست که همیشه مراقب بودم در میان شلوغی‌های بازی آسیبی به او وارد نکنم. همه چیز به نظر من روال معمولی را طی می‌کرد که غیبت چند روزه‌ی سارا من را به دنیای کسالت و بی‌حوصلگی کشاند. در ابتدا نمی‌دانستم چرا سارا و زن عمو هر دو با هم غیب شده‌اند. زن‌عمو به خاطر دختر بزرگش که فلجش بود برگشت اما سارا نه. 

بعد از صحبت با زن‌عمو متوجه شدم که چشمان سارا باید جراحی می‌شد و او حالا در بیمارستان بستری بود. من چطور همبازی و دختر‌عمویی بود که متوجه وخامت چشمانش نبودم؟ 

به پیشنهاد زن‌عمو تصمیم گرفتم نامه‌ای برایش بنویسم. اولین بار بود که نامه می‌نوشتم. نامه‌ام را از همه مخفی کردم و با کلی وسواس با چسب محکم کردم. نامه‌ی من به وسیله‌ی عمو به دست سارا رسید. عمو که برگشت برای احوال‌پرسی سارا به خانه‌شان رفتم. وقتی عمو تعریف کرد که وقتی نامه‌ام را خوانده‌اند و همه از این همه احساس اشکشان جاری شده است، ماتم برد. اصلا چرا سارا نامه را به آن‌ها داده بود تا بخوانند؟

بدون خداحافظی به خانه برگشتم و گریه کردم. خواهرم که ماجرا را فهمید بعد از کلی خندیدن گفت:《 چشمای سارا رو عمل کردند و الان چشماش بسته‌است. خودش نمیتونه بخونه.》

حالا با یادآوری این خاطره لبخند مهمان لبانم می‌شود.

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#حرکت_جوال_ذهنی

 نظر دهید »

پنجره

24 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​نگاهم روی پنجره‌ی رو‌به‌رو ثابت می‌ماند‌. پنجره‌ای چوبی که با رنگ آبی، رنگ شده است، اما گذر زمان باعث فرسایش آن شده و رنگ پوسته پوسته شده است. دلم می‌خواهد بر روی آن دست بکشم و پوسته‌ها را از تن خسته‌اش بتکانم. شیشه‌هایش کوچک و مربع شکل است. از ظاهر آن می‌توان فهمید کمی دود زده شده‌اند، اما هنوز هم انعکاس آسمان در دل آن‌ شفاف و زلال است. پنجره باز است و من می‌توانم گل‌های کوچک و قرمز رنگ شمعدانی‌ها را در پشت قاب آن ببینم. به صاحب‌خانه می‌اندیشم، بی‌شک بانویی با سلیقه و پر از احساس است. یکی از شیشه‌ها شکسته و با پلاستیک موقتا تعمیر شده است. گاهی باد می‌وزد و صدای خش‌خش پلاستیک به گوش می‌رسد. کمی بالاتر از پنجره زیر پرچین لانه‌ی پرندگان است. گنجشک‌ها در حالی که غذایی بر نوک کوچکشان گرفته‌اند، در میان شاخه‌های کوچک پرچین می‌خزند. خیره به رفت و آمدشان هستم که صدایشان بیشتر می‌شود. چند قدم به جلو می‌روم. دیدن جوجه‌ی بدون بال‌ و پری، با چشم‌های سیاه و بر‌آمده که دیگر زنده نیست؛ حالم را می‌گیرید. 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#جوال_ذهن

 نظر دهید »

دیدی هیچی نشد!

24 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​دیدی هیچی نشد.

از لحظه‌ای که برگشتم، مرتب با خودم می‌گویم :《دیدی هیچی نشد.》روز آخری بود که یکی از اساتید در کنار ما بود و فردا به شهرشان بر‌می‌گشتند. درست همین امروز هم تولدشان بود. طی یک تصمیم آنی خواستیم شب آخر را به یاد ماندنی کنیم. از همسرم اجازه گرفتم که برای تولد حضور داشته باشم. اغلب دوست دارد هنگام حضورش در خانه، من هم باشم. خرید کیک بر عهده‌ی ما بود.بعد از خرید کیک و کادو به ساختمان خوابگاه حوزه رفتیم. کمی طول کشید تا همه‌ی دوستان بیایند. از سر ساعت 7 چند بار تماس گرفته بود. واقعا دوست نداشتم زود به خانه برگردم. حوزه به خانه‌ی ما بسیار نزدیک است و این همه اصرار برای برگشت را درک نمی‌کردم. از اول ازدواجمان تا همین امشب هیچ وقت در چنین شرایطی نبودم. در جواب آخرین تماس تاب نیاوردم و گفتم: 《 متاسفم که کار طبق برنامه پیش نرفت اما الان دوست دارم که در تولد حضور داشته باشم و به نظرم دور از ادب است که قبل از برش کیک و دادن هدیه به خانه برگردم.》 و تلفن را قطع کردم. در این شهر من کسی را ندارم و تا قبل از امشب فقط در دورهمی‌های دوستانه‌ی روزانه شرکت می‌کردم. ولی امشب فرق داشت. بعد از اتمام جشن تولد به خانه برگشتم. با تلفن حرف می‌زد و نگاهم نمی‌کرد. من هم نگاهش نکردم. شامش را آماده کردم. 《 الان وقت اومدنه؟》ساعت عدد 9 را نشان می‌داد. خوب خیلی هم دیر نبود. باید آرام می‌بودم تا شب‌مان خراب نشود. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:《 در دورهمی‌ها گاهی بی نظمی پیش میاد.》

انتظار داشتم کمی بیشتر اعتراض کند اما نکرد! و من با خودم مدام فکر می‌کنم که دیدی چیزی نشد. 

#به_قلم_خودم 

#جوال_ذهن

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس