پاییز
پاییز رو به اتمام و یلدا نزدیک است. روبه پنجره نشستهام. انگار درخت خرمالوی حیاط به یکباره آمدن پاییز را فهمیده باشد، دیشب تمام برگهایش ریخت. ابرها مثل یک اسفنج آبخورده، آمادهی بارش هستند. گنجشکها به سهمیهی میوهشان از درختان حیاط، نوک میزنند. دلم برایت تنگ شده، مثل همین آسمان روبهرویم. اگر مادر میدانست زنگ زدن با تلفن تو چقدر هواییام میکند، هر روز زنگ میزد؟ از وقتی رفتی غم در چشمانمان خانه کرده و بیرون نمیرود، ما هم اصراری به رفتنش نداریم. میخواهیم هر که به چشمانمان خیره شد، بداند که چه کسی را از دست دادهایم.
پدر جان! خودم را در باتلاق مشغلهها فرو بردهام تا که به یاد نیاورم نبودنت را. اما کسی از درونم فریاد میکشد: مرا یاد و تو را فراموش!
عاشق نرگس بودی. میخواهم نرگس بِکشم. تمام شود میآیی نرگسهایم را قاب کنیم و برای مادرم ببریم؟ قاب نرگسهای من در دستان نرگسِتو، تماشایی میشود!
چقدر به یادت سورهی ابراهیم بخوانم؟ من به ندیدنت عادت نداشتم، نمیشود برگردی؟
#به_قلم_خودم
#دلتنگ_نوشت