مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

چقدر خوب که من یک زن هستم!

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

افکارم که پریشان می‌شود؛ اتاق و کمد‌ها را به هم می‌ریزم و مثل افکارم، دوباره مرتب‌شان می‌کنم. دستمال به دست می‌گیرم و در ظاهر غبار سطوح را می‌گیرم، اما در واقع غبار غم از دلم می‌زدایم.

دلخوری‌هایم را همراه با سرامیک‌های آشپزخانه می‌سابم.

جارو‌برقی را با قدرت روی فرش می‌کشم و خوره‌های فکری‌ام را به کیسه‌ای هدایت می‌کنم، برای دور ریختن.

افکارم را همراه لباس‌های شسته شده روی بند پهن می‌کنم تا هوایی بخورد.

دلم که می‌گیرد، به جای غصه خوردن، دست به ساختن می‌زنم. شیرینی و کیک و غذاهای عجیب و غریب که حتی اسم هم ندارند.

گاهی کلافی به دست می‌گیرم و رویا‌هایم را رج‌به‌رج با کاموا می‌بافم.

برای برگرداندن روحیه‌ام، چیدمان خانه را به تنهایی عوض می‌کنم و فکر می‌کنم با تغییرات کوچکم چه انتقام سختی از زمانه گرفتم.

چقدر خوب که من زن هستم و برای مقابله با مشکلاتم راه حل‌های متنوعی دارم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

مجسمه تمام قد امید 

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​مجسمه‌ی تمام قد امید هستی برای دیگران!

لحظه‌ی هجوم دردها سرت را به آسمان بگیر و بگو “حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ”

دلت که بهانه‌ی آغوش گرم مادر، را گرفت؛

گوش به نجوای عاشقانه معبود بسپار که تو را می‌خواند: ” إِنِّی مَعَکُمْ”

دلت که برای نوازش دستان پدرت تنگ شد، بدان که خدا همیشه با توست: نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَریدِ

می‌دانم که از تمام کسانی که ادعای انسان بودن دارند، دلگیر هستی «وَ لا یَحْزُنْکَ قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً هُوَ السَّمِیعَُ الْعَلِیمُ» غمگین نباش، چرا که عزت نزد خداست و خدا همه چیز را می‌داند.

صبور باش « ما وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ ما قَلى‌ • وَ لَلْآخِرَةُ خَیْرٌ لَکَ مِنَ الْأُولى‌» که پروردگارت هرگز تو را وانگذاشته و مورد خشم قرار نداده و به یقین آخرت براى تو از دنیا بهتر است.

دستان کوچکت را بالا بگیر و برای بیداری بشریت دعا کن.

#به_قلم_خودم 

#فلسطین

#مقاوت

#برای_کودکان_غزه

 نظر دهید »

بهار

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

سی روز از بهار گذشته است. شکوفه‌ی درختان باز شده‌اند و درختان بید مجنون گیسو‌هایشان را به جوانه‌ی کوچکی آراسته ‌اند؛ نسیم بهاری می‌وزد و گیسوی درختان بید مجنون را پریشان می‌کند. پرندگان با شادی از سر شاخه‌ی درختان می‌پرند و لانه می‌سازند. باز صدای زنبورهای عسل دشت‌ها را پر کرده است. باران بهاری می‌بارد، بلافاصله آفتاب می‌تابد و رنگین‌کمان پلی می‌شود از آسمان تا زمین.

زاغچه‌ها چقدر آرام‌اند، به گمانم عاشق شده‌اند. بوته‌ها در حال سبز شدن هستند. گل‌های بنفشه، با آن قامت کوچکشان، شهر را زینت بخشیده‌اند. 

بهار خودش را به همه‌‌ی کشورها به جز فلسطین رسانده است! شاید اسرائیل بهارِ نوشکفته غزه را هم به قتل رسانده است.

جهان در حال زنده‌ شدن است، اما بشریت هنوز برای زنده شدن شک دارد! برای نابودی اسرائیل، این غده‌ی سرطانی چند بهار باید بگذرد؟ 

زمین دلتنگ عدالت علی (ع) است، برای آمدن فرزندش قدمی برداریم هر چند کوچک.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

قضاوت با شما 

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​از بین تمام فامیل، فقط پدرم ماشین داشت که هم وسیله‌ی کارش بود و هم برای استفاده شخصی از آن بهره می‌بردیم. فصل بهار هم چند تا خانواده با هم جمع می‌شدیم و با آن به کوه می‌رفتیم. گاهی هم جمعه‌ها به امام‌زاده بزم برای زیارت می‌رفتیم. اگر کسی مریض می‌شد با ماشین پدرم مریض را به درمانگاه می‌رساندند. 

در خانه هیچ‌کس مبل نبود. یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک داشتیم که فقط سه شبکه داشت. عصر، حوالی ساعت 4 شبکه 2، یک ساعت برنامه‌ی کودک نشان می‌داد. وسایل خانه همه ساده بودند. کسی اتاق شخصی نداشت. سه برادرم ازدواج که کردند، مدتی را در یکی از اتاق‌های خانه‌ی پدر می‌ماندند. تا پنج‌سالگی برق نداشتیم. پدرم یک موتور‌برق خریده بود. یک تابلو داشتیم که کلید‌های قرمزی روی آن داشت؛ هر کلید مربوط به همسایه‌ای بود که از موتور‌برق خانه‌ی ما بهره می‌برد. ساعت 9:30 دقیقه خاموشی بود. گاهی از خانه‌ی شورای روستا پیغام می‌آمد که امشب مهمان دارند، خاموشی دیرتر از همیشه زده می‌شد.

پاییز و زمستان همیشه پر بارش بود. روبه‌روی خانه‌ی ما مخزن‌های نفت قرار داشت. شهریورماه که می‌شد، بشکه‌ها را به صف می‌کردند. کودکان ساعت‌ها در میان صف‌های طولانی بشکه‌ها بازی می‌کردند. حتی در مدرسه هم بخاری نفتی داشتیم. قوی‌ترین پسر هر کلاس را مسئول بخاری می‌کردند تا مخزنش را نفت و آن را روشن کند‌.

اوایل پاییز و بهار، پروار‌کشان داشتیم. هر خانه‌ای در این دو روز، یک گوسفند چاق برای پخت قورمه ذبح می‌کرد.

لباس نو مخصوص عید بود. در دبیرستان برای درس مبانی و کامپیوتر، باید به اینترنت وصل می‌شدیم. دبیرمان با کارت اینترنت و سیم‌های طویل نحوه‌ی اتصال را نشانمان داد؛ یادش بخیر، چقدر به بچه‌های تجربی فخر‌فروشی کردیم.

مردم برای ارتباط با خارج از روستا باید ساعت‌ها در صف مخابرات منتظر می‌ماندند.

این مطالب را نوشتم تا بگویم چقدر الان در رفاه هستیم. حالا در هر خانه‌ای قطعا یک ماشین وجود دارد. خانه‌ها همه مبله، تلویزیون‌ها بزرگ و رنگی، اتاق بچه‌ها اختصاصی، وسیله‌های منزل همه لوکس، آب و برق و گاز و تلفن در دسترس همه.

حالا در دستان هر کدام از ما یک جهان وجود دارد. شبکه‌ی اختصاص کودک داریم و هزاران امکانات دیگر.

باز هم عده‌ای می‌گویند وضع اقتصاد خوب نیست!

آیا سطح انتظار‌ها بسیار بالا نرفته است و ما دچار رفاه‌زدگی نشده‌ایم؟ 

قضاوت با شما!.

#به_قلم_خودم 

#اقتصاد

 نظر دهید »

تکرار فاجعه

30 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​کتاب اسطوره را بیش از ده بار مطالعه کرده‌ام و هر بار دلم برای کودک چهار‌ساله‌ای که شاهد تجاوز دسته جمعی بعثی‌ها به مادرش بود، لرزیده است.

شاید چون خودم در زمان جنگ به‌دنیا نیامده‌ام، درک مسائل اینچنینی سخت و مشکل است.

با شنیدن فاجعه‌ی بیمارستان شفا، فهمیدم که جنایت‌هایی از این دست فقط در کتاب‌ها نیست و درست در عصر تمدن بشریت در حال رخ دادن است.

باید از حامیان زن، زندگی، آزادی این سوال تکراری را پرسید که آیا زنان غزه، زن نیستند؟

کجایند هشتک گذاران تا این خبر را با سرعت نور، داغ کنند؟

سیاست‌های خارجی مثل آمریکا و انگلیس و فرانسه و …که در جریان اغتشاشات ایران کاسه‌ی داغ‌تر از آش بودند؛ چرا در مقابل این فاجعه سکوت اختیار کرده‌اند؟

چند روز باید از این جنگ و جنایات اسرائیل بگذرد تاسازمان ملل و مدعیان حقوق بشر تکانی به خود دهند و مانع آن‌ها شوند؟

خطاب به زنان مسلمان غزه می‌گویم که:

وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن کُنتُم مُّؤۡمِنِین(آل عمران آیه139)

چه جای سستی و اندوه! که چون مؤمنید، برقله ایستاده اید.

#به_قلم_خودم 

#مقاومت

#فلسطین

#اسراییل

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 28
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 32
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس