#به_قلم_خودم
پچ چند زن به گوش،می رسید.
_پسر بزرگه اسمش چی بود؟
_مسعود
وای،دیدی حتی برای مراسم برادرش هم نیومد وقتی هم که اومد رفت توی یه اتاق و اصلا انگار نه انگار برادرش را از دست داده.
_شنیدم قبل از طلوع آفتاب هم برگشته!
_این پسر بویی از آدمیت نبرده انگار.
نتوانستم نسبت به این حرف ها بی تفاوت باشم و گفتم شاید بنده خدا مشکلی داشته باشه.ما نباید این حرف ها را بزنیم!زن کناری ام رویش را با غیظ برگرداند.ما چه می دانیم که این گونه قضاوت می کنیم؟
اما اصل ماجرا
با تمام قدرت می دوید .جسم بی جان دختر کوچکی را با خود حمل می کرد.به در بیمارستان که رسید کمی خیالش آسوده شد.ایستاد و با نگاهش به دنبال اورژانس گشت.به سمت راست دوید و به اولین سفید پوش التماس کرد:آقا تو رو خدا به داد دخترم برسید.پرستار بچه را گرفت و گفت چی شده ؟؟فکر میکنم ترسیده.بی هوش شده.پرستاد حدس می زد که علت ترس مشاجرات خانوادگی باشد.
_بیرون باشید صداتون میکنم.
روی صندلی بیرون نشسته بود.فکر و خیال امانش،نمیداد.سعی کرد لحظه ای به هیچ چیز فکر نکند.سرش را بین دستانش گرفت و آه جانسوزی کشید.چقدر گذشته بود؟دست مردی روی شانه اش نشست با نگرانی ایستاد و منتظر حرف پرستار شد.حرف زدن برایش همیشه سخت بود.
_نگران نباشید بهش سرم وصل کردیم به هوش اومد و الان هم خوابه.
نفسش آسوده شد.
پرستار کنارش نشست و پرسید می تونم کمکتون کنم؟
چه کمکی می توانست خوشحالش کند.به مرد نگاهی کرد اسمش را از روی کارتش خواند “م.احمدی”
تصمیم گرفت برای اولین بار حرف بزند.
_وقتی دیدمش تنها به این فکر می کردم که هر چه زودتر با اون ازدواج کنم .توی دانشگاه دیدمش از یه خانواده پولدار بود.راستش پولش برام مهم نبود .به نظرم زیادی خوشگل بود.بر خلاف میل خانواده ام ازدواج کردیم .باید از اول شک می کردم؟زیادی به من آسون گرفتند .من از یه خانواده ی فقیر و روستایی بودم .پدرش یه خونه برامون خرید و من ناچار قبول کردم برای زندگی در این شهر ساکن شوم.کاش هیچ وقت قبول نمی کردم.یک سال اول خوب بود یا من خودم را به نفهمیدن زدم؟کم کم بهانه هاش شروع شد.لباس و ظاهر تا کار و همکار.هر روز جنگ و دعوا دیگه خسته شده بودم میخواستم یه فکر جدی برای زندگیم بکنم که متوجه شدم ۲ ماهه بارداره.خوشحال بودم چون اومدن بچه را یه نشونه برای ادامه زندگی می دونستم .وقتی رها به دنیا اومد حتی نگاهش هم نکرد مجبور شدم با کمک یه پرستار بزرگش کنم.تا همین امشب دعوا داشتیم من همه تلاشم را کردم که رها را قبول کنه ولی اون حتی مهر مادری را هم فراموش کرده بود سه روزه فهمیدم به من خیانت میکنه.امشب وقتی بهش گفتم اصلا خودش را نباخت و گفت طلاقم بده اون بچه هم مال خودت نمیخوامش.خیلی فشار سنگینی به دخترم وارد شد.اون حتی نخواست که رها این حرف ها را نشنوه.
آقای احمدی به دنبال واژه ای برا تسکین درد های این مرد می گشت،دهان باز کرد اما صدای زنگ موبایل اجازه نداد.
چه کسی پشت خط بود که این پدر را با جملاتش تیر باران می کرد.صدایش بلند شد و گفت فردا میریم برای کارهای طلاق و بدون خدا حافظی قطع کرد.
تلفنش دوباره زنگ خورد این با عصبانی جواب داد مگه نگفتم…
سلام خواهر،خوبی ؟
_مسعود جان بیا که خاک بر سر شدیم
_چی شده؟؟
_منصور تصادف کرده و …
یک لحظه با زانو سقوط کرد و نقش زمین شد.برادر دوقلویش مرده بود.وااای
پرستار به کمکش آمد.
_آقا چی شد؟کی بود؟اقا؟؟؟
سریع به خودش آمد اشک هایش را تمیز کرد با خانم دهقان تماس گرفت و خواهش کرد برای مراقبت از رها خودش برساند.وقت برگشتن به خانه را نداشت.عذا دار بودن که به لباس مشکی پوشیدن نیست، هست؟
تا آمدن خانم دهقان سه ساعت طول کشید.تمام شب را رانندگی کرد تا خودش را از اردبیل به کرمان برساند. دعا می کرد برای آخرین بار بتواند برادرش را ببیند.خانواده اش دیگر با او تماس نگرفته بودند.وقتی رسید بی معطلی به قبرستان کوچک روستا رفت اما دیر رسیده بود مراسم خاک سپاری تمام شده بود.به کنار قبر برادرش رفت و با تمام وجود گریست.باید به خانه پدرش می رفت؟کسی منتظرش هست؟
به طرف خانه رفت و در را باز کرد؛ خاطرات خوب کودکی اش به سمتش هجوم آوردند. مات ایستاده بود.کسی را دید که به سمتش می دود؛مادرش.
در میان دستان پر مهرش جای گرفت خم شد و دستش را بوسید .بارها و بارها کلمه ببخشید را تکرار کرد.مادر بی حرف او را بوسید. ۵ سال برای مادر مدت زیادی است…
چرا مهناز مهر مادری ندارد؟؟
به داخل برگشتند همه با عشق بغلش کردند.خانواه، کلمه ای که از یاد برده بود.به اتاقی پناه آورد و تمام این سالها را گریست.مادرش،پیر شده بود یا غم از دست دادن منصور موهایش را سفید کرده بود؟لرزش دست پدر و قامت خم خواهر چطور؟؟
تلفنش زنگ خورد.خانم دهقان بود، حال رها خوب نبود و نیاز به مشاوره داشت.تمام روح این کودک زخمی حرف های مادرش است.در جواب رها که گفت کی می آیی؟؟فقط گفت فردا.
ماجرا را برای مادرش توضیح داد. دل همه خون بود.قبل از طلوع آفتاب حرکت کرد.تصمیم داشت مهناز را طلاق بدهد و برای همیشه به کرمان برگردد.