مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

معجون سحرآمیز 

24 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​آسمان دیشب حسابی سر و صدا راه انداخته بود. صدای باد و رعد در هم می‌آمیخت. گاهی باران و گاهی هم تگرگ از آسمان می‌بارید. به یاد زنی افتادم که چند روز پیش کنار عابر بانک با همسرش ایستاده بود و با هیجان درباره‌ی واکنش موشکی ایران به اسرائیل صحبت می‌کرد. از تک‌تک حرف‌هایش غرور و افتخار را حس می‌کردم. همسرش با اخم‌هایی در هم در حال عملیات بانکی بود. کارش که تمام شد با خشم گفت:《 نظرت چیه طلاقت بدم تا با یکی از افسرای سپاه ازدواج کنی و بیشتر به کارشون افتخار کنی؟》

من که از شنیدن این جمله ماتم برده بود، نگاهی به زن انداختم. بیچاره رنگش به سفیدی گچ شده بود. خواست حرفی بزند اما حرف‌هایش را با بغض قورت داد و نگاه دلخورش را به مسیر رفتن شوهرش دوخت.

دلم می‌خواست یک معجون بود تا با نوشیدن آن این قدرت را داشتم که روی انسان‌ها یک برچسب بزنم. مثلا روی این زن برچسب می‌زدم: این زن حرفی را شنیده که خارج از ظرفیت او بوده است، با احتیاط با او رفتار کنید.

یا این بچه رضایت‌نامه‌ی اردویش را فراموش کرده از خانه بیاورد، لطفا او را در آغوش بگیرید.

این مرد روز سختی را در محیط کارش سپری کرده است و الان فقط نیاز به سکوت دارد. به همین ترتیب روی هر فرد علت ناراحتی‌ و رفتار درست با او را می‌نوشتم.

روی خودم هم می‌نوشتم: دلتنگ است و چاره‌اش دیدن دوباره‌ی پدر است!

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#طراحی_خودم

 نظر دهید »

سکه‌های مادربزرگ

02 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​موهایم را خشک کردم و جلوی مادر نشستم تا مو‌هایم را ببافد. موهایم را که بافت گفت:《 ظرف‌ها را بشور تا من برگردم.》

ظرف‌ها را با سرعت شستم و از خانه بیرون زدم. قرار بود با دختر عمویم به خانه‌ی مادربزرگ برویم و سکه‌هایی که برادرم از آن‌ها برایم گفته بود را ببینیم.

وارد دالان خانه شدم. گل‌های درخت انار شکوفا شده بود. با دیدن طناب آبی رنگ پای درخت گردو آه کشیدم. مادربزرگ باز هم تابی که با طناب به درخت بسته بودیم، را بریده بود.

خانه‌ی عمو و مادربزرگ در یک حیاط قرار داشت. جلوی در صدا زدم: سارا!

سارا در حالی که انگشت اشاره‌اش را روی بینی گذاشته بود، بیرون آمد و گفت: هیسسسس! مامانم خوابه.

به طرف خانه‌ی مادربزرگ رفتیم.در ایوان خانه نشسته بود. همیشه لباس بلند قشقایی می‌پوشید. صورت گرد و مهربانی داشت. حتی یک‌بار هم او را بدون عینک ته استکانی‌اش ندیدم. 

جلو رفتیم و سلام دادیم. جوابمان را به آرامی داد. نگاهی با سارا رد و بدل کردیم. نمی‌دانستیم چطور درخواستمان را بگوییم که خلقش تنگ نشود و غر نزند. کنارش نشستم و گفتم:《 مادربزرگ می‌شه سکه‌های قدیمی‌تون را به ما هم نشون بدید؟》

سرش را بالا آورد و با قاطعیت گفت:《نه》و شروع به غر زدن کرد.

صلاح ندانستیم که بیشتر از این اصرار کنیم.

به خانه‌ برگشتم. نیم‌ساعت بعد مادربزرگ با یک کیسه‌ی کوچک به خانه‌ی ما آمد. دستی بر سرم کشید و گفت:《 فدای چشماش خوشگلت بشم. از دستتون ناراحت بودم که دوباره طناب را بستید به درخت گردو. گناه داره به‌خدا! حالا هم ناراحت نباش، بیا سکه‌هام را نشونت بدم.》

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#خاطرات

 نظر دهید »

خود ایمنی

01 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​درباره بیماری خود ایمی چه می‌دانید؟

بیماری خود ایمنی شرایطی است که در آن سیستم ایمنی بدن به‌طور اشتباه به خود بدن حمله می‌کند. سیستم ایمنی به‌طور طبیعی در برابر پاتوژن‌ها همچون باکتری و ویروس‌ها از بدن دفاع می‌کند. هنگامی که حضور این مهاجم‌های بیگانه را متوجه می‌شود، یک لشکر از سلول‌های جنگنده را برای حمله به آن‌ها می‌فرستد. در حالت عادی سیستم ایمنی می‌تواند تفاوت بین سلول‌های بیگانه و سلول‌های خودی را تشخیص دهد‌. در یک بیماری خود ایمنی، سیستم ایمنی یک بخش از بدن همچون مفاصل یا پوست را بیگانه تلقی می‌کند و پروتئین‌هایی به نام آنتی بادی را برای حمله به سلول‌های سالم آزاد می‌کند. 

در پی حمله‌ی اسرائیل به ساختمان کنسولگری ایران در دمشق و پاسخ قاطع ایران به رژیم صهیونیست، برخی از هموطنان کشورمان ایران قدرت تشخیص را از دست داده و به جای مبارزه با دشمن خارجی با انتشار محتواهای بی‌پایه و اساس به بدنه‌ی کشور و خاک خود حمله می‌کنند.

علت این امر را، قطعا باید در فضای مجازی جست. فضایی که رهبر عزیز کشورمان درباره‌ی آن فرمودند:« اهمیت فضای مجازی به اندازه اهمیت انقلاب اسلامی است».

رهبر فرزانه‌ی انقلاب با تا‌کید بر مزایای فضای مجازی فرمودند:« امروز قوت در فضای مجازی حیاتی است؛ امروز فضای مجازی حاکم بر زندگی انسان‌ها است در همه دنیا؛ و یک عده‌ای همه کارهایشان را از طریق فضای مجازی پیش می‌برند؛ قوت در این زمینه حیاتی است».

جالب است بدانید که توصیه‌های رهبر برای سال‌ها قبل است و ما مثل همیشه غافل از این توصیه‌ها!

#به_قلم_خودم 

#فضای_مجازی

 نظر دهید »

بهترین جای دنیا

31 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​چادر سیاهم را با عجله بر سرم می‌کشم؛ کفش‌هایم را هنوز به طور کامل نپوشیده‌ام که راه می‌افتم. صدای گریه‌ی دخترم، دلم را به درد می‌آورد. نگاهی به درخت بادام می‌اندازم که با لبخند صورتی‌اش به داخل کوچه سرک می‌کشد. از کنار مسجد می‌گذرم. خاطرات کودکی‌ام پر رنگ می‌شود. برگ درختان بید هنوز کوچک‌اند. صدای نرم آب درون جوی به گوش می‌رسد. برای رسیدن به محل مورد نظرم، راه کوچه باغ را انتخاب می‌کنم. درختان آلو در تکاپوی شکفتن هستند؛ برای استشمام عطر گل‌ها عمیق‌تر نفس می‌کشم. از سر بالایی آخرین کوچه می‌گذرم. یک لحظه می‌ایستم تا نفسی تازه کنم. به پشت سرم نگاهی می‌اندازم. اکثر خانه‌ها تخریب شده‌اند. با خود می‌اندیشم که آیا این خرابه‌ها هم برای صدای کودکان تنگ شده است؟

نسیمی به ملایمت نوازش دستان مادر می‌وزد. از کنار سپیدار‌ها می‌گذرم؛ کسی نیست؛ کودکانه تا سراشیبی استخر می‌دوم. دست‌هایم را دورن آب می‌چرخانم و از چشمه‌ی بالای استخر آب می‌نوشم. 

عزم رفتن می‌کنم. درختان آلو را کنار می‌زنم و از روی پل چوبی خسته‌ای راهم را ادامه می‌دهم. 

مقصد نزدیک است. ابتدای تپه‌ می‌ایستم و زیارت اهل قبور می‌خوانم. بغض می‌کنم و در حالی که به اشک‌هایم اجازه‌ی ریزش می‌دهم، بالاتر می‌روم. دستانم را روی سنگ می‌کشم و آن را تمیز می‌کنم.

آرامگاه پدر تنها جایی است که دلم می‌خواهد آن‌جا باشم.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

#بهار 

 نظر دهید »

غول خمیری خستگی 

31 فروردین 1403 توسط منم مثل تو

​تلفن را با استرس قطع کردم. تا روز جمعه فرصت داشتم 250 شلوار فرم مدرسه‌ی سمیه را تحویل بدهم. با نگرانی مشغول دوخت شدم. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا من بد‌قول شناخته شوم. 

چشمان درشت و سیاه‌رنگم شبیه یک خط باریک سرخ شده بود. با درماندگی برای بار چندم موهای بلند و موج‌دارم را با کش موی ساده‌ام بستم. اتاقم بیشتر شبیه کارگاه خیاطی شده بود. روی شلوار را خواندم. آنیتا رنجبر! با درماندگی در میان انبوه شلوار‌های برش خورده به دنبال نیمه‌ی دیگر شلوار گشتم. احساس می‌کردم غول خستگی مثل یک خمیر نرم مرا بلعیده است طوری که ادامه دادن برایم تقریبا غیر ممکن بود.

درمانده شده بودم. حجم شلوار‌های دوخته شده که باید اتو می‌شد انقدر زیاد بود که کمد سفید رنگم در میان آن‌ها بی‌صدا فریاد می‌کشید. سرم را برای یک لحظه روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم.

نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم که با وحشت از خواب پریدم. تمام شلوار‌ها اتو شده و مرتب در کیسه قرار گرفته بود. با تعجب به همسرم گفتم: چرا بیدارم نکردی؟

در حالی که آخرین شلوار را مرتب می‌کرد گفت: آنقدر خسته بودی که دلم نیامد.

لبخندم جان تازه‌ای گرفت و در دل خدا را به خاطر وجود همسرم شکر کردم.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن 

#خاطرات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 27
  • 28
  • 29
  • ...
  • 30
  • ...
  • 31
  • 32
  • 33
  • ...
  • 34
  • ...
  • 35
  • 36
  • 37
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس