مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

چارقد مشکی مادر بزرگ

28 تیر 1402 توسط منم مثل تو


مادر بزرگم سر تا سر سال یک چارقد ململ سفید سرش می‌کرد.لباس بلند محلی اش مثل زندگی اش هزار چین داشت. یک عینک ته استکانی روی صورت گرد مهربانش جا خوش کرده بود.

 چادر رنگی اش مثل دشتی پر از گل های ریز قامت دوست داشتنی اش را قاب گرفته بود.

اما محرم که می آمد با روسری مشکی اش  عزادار امام حسین (ع) می‌شد.چادر مشکی اش را فقط در ماه محرم و صفر می پوشید.قبل از محرم به پدرم سفارش می‌کرد یک پرچم کوچک سبز برایش تهیه کند.هر سال پرچم جدیدش را کنار ساعت شماته دار و چراغ نفت سوز قدیمی اش نصب می کرد.

در مراسمات کنار دیوار گلی خانه اش که همسایه‌ی انار بود؛ می‌نشست و چادرش را روی صورتش می‌کشید.از لرزش بدنش می‌فهمیدیم که گریه می‌کند.

روحش شاد

 نظر دهید »

برادرم،نوکر آقاست.

27 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​لباس مشکی  برای خیلی ها نماد عزاداری و ماه محرم است ،اما برای من ….

محرم در خانه اش را زودتر از همه می زند. چند روز مانده به محرم،پرچم ها را اماده ی نصب ،در خانه اش میچیند.تمام دستگاه های صوتی و طبل و زنجیر ها را به صف می‌کند.

فکر نکن کار و زندگی ندارد!روز ها تا دیر وقت در زمینش روی دستانش تاول می‌کارد.ولی شب ها به عشق آقا برای محرم برنامه ریزی می‌کند.

اولین کسی است که شب اول مداحی پخش می کند و با صدای اشنایش زمان برگزاری مراسم شب اول را اعلام می کند 

.مسجد را سیاه پوش کرده ولی خودش هنوز فرصت نکرده پیراهن سیاهش را بر تن کند.می دانی که از سر زمین یکراست امده اینجا تا کاری لنگ نماند

.سر و صورتش خستگی را فریاد می‌زند.بعضی شب ها خانه ی پدر چرت 5 دقیقه ای می‌زند.

هیچ وقت نفهمیدم سرخی چشمانش به خاطر خستگی است یا مظلومیت امام حسین.اخلاقش را که می شناسی همیشه خندان است و همپای بازی کودکان!

سراغ علم حضرت عباس را باید او بگیرند!

خودش و لباس هایش خاک مجلس اقا خورده اند.می دانی دلش لک زده برای سینه زنی ولی همیشه درگیر هماهنگی هاست.

محرم را با نوکر امام حسین شناختم .افتخارمان این است که برادرم نوکر اقاست.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

یک جفت گوشواره

25 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​مشغول پخت و پز بودم که صدایم زد.برگشتم و با عشق نگاهش کردم.

مادر که می‌خواند مرا، تمام جانم را تقدیمش می‌کنم!

دستان کوچکش را روبه رویم گرفت.بوسه ای بر دستانش زدم.می خواهد که چشمانم را ببندم و دستم را باز کنم.خواسته اش را مو به مو انجام می‌دهم.

یک شی کوچک در دستانم می‌گذارد!

می‌دانی چیست؟؟

فکر می‌کردم مثل همیشه احساسش را برایم روی کاغذ رنگ زده است ولی این بار ….

صدایش را با شکوفه های ریز خنده آذین می‌بندد و می‌گوید :حدس بزن چیه!

اجازه می‌گیرم تا لمسش کنم.باورم نمی‌شود ولی برای اینکه بازی اش را خراب نکنم چند باری اشتباه حدس می‌زنم.

دلش به رحم می‌آید ؛ وقتی می‌گوید چشمانت را باز کن.

با باز کردن چشمانم یک قطره اشکِ عجول به پایین می‌غلتد.

یک جفت گوشواره کوچک برایم هدیه خریده است.

می‌دانی تمام پس‌ انداز یک ساله اش را صرف این کار کرده است؟؟؟

اشک هایم پشت سر هم می‌ریزند.پسرم را در آغوش می‌گیرم و تشکر می‌کنم.

_اجازه می‌دهی خودم در گوشت بیندازم؟؟؟

لبخندم را که می‌بیند یادگاری اش را آویزه‌ی گوشم می‌کند.

تمام طلاهایی که برای خرید خانه فروختم یک طرف و این یک جفت گوشواره‌ی کوچک هم یک طرف ‌

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

کوزه‌ی شکسته

24 تیر 1402 توسط منم مثل تو


خلّاق که باشی کوزه‌ی شکسته‌ی زندگی ات را طوری به کار میگیری که یک جهان انگشت به دهان متحیّرت بمانند.
نیازی نیست مثل روز اول شوی!
توکل کن و بر خیز !
جهان منتظر حضور توست!
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

#پارچه های لینن

23 تیر 1402 توسط منم مثل تو


​می‌گیرد از این همه سادگی!!

حداقل تو حرفم را گوش بده و ساده نباش!

می‌دانی درباره‌ی چه حرف می‌زنم؟؟؟؟

مانتوها و شومیزهایی که با پارچه های بافته شده توسط شیطان ، دوخته شده اند!!

بیا نگاهی به این لباس به ظاهر پوشیده و زیبا بینداز!

کمی دقت کنی میفهمی که منظورم تصاویر روی پارچه است!

البته در نگاه اول اشکال هندسی میبینی که به زیبایی در کنار هم نقش بسته اند.

سری به گوگل بزن و علائم شیطان پرستی را سرچ کن !!!

حالا فهمیدی با ما چه می‌کنند ؟؟؟

ندانسته ما را وارد بازی کثیف خود می‌کنند و ما چه ساده بدون هیچ انتظاری شیطان پرسی را ترویج می‌دهیم.

حتی خیلی از فروشگاه های معتبر با مدیریت های مذهبی خود ندانسته کالای آنها را وارد می‌کنند و به این و آن می‌فروشند.

پارچه های لینن به ظاهر خنک و تابستانی ،لباس آتش فردای ما خواهند شد.

#به_قلم_خودم 

#دغدغه_های_جدید

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 35
  • ...
  • 36
  • 37
  • 38
  • ...
  • 39
  • ...
  • 40
  • 41
  • 42
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس