دا
《 یعنی میشه همهی اینا کابوسهای وحشتناک یه خواب طولانی باشه؟》زهرا جان چقدر واقعیت دردآور بود که دلت میخواست تمام آنچه دیدی فقط کابوس یک خواب طولانی باشد؟ یک سال بعد از پایان جنگ بهدنیا آمدم و به جز موارد اندکی چیز زیادی دربارهی آن نمیدانستم. با خواندن کتابهایی در مورد شما شیرزنان عفیف کشورم، چشمانم باز شد. انتظار داشتم قصهی زندگیت شبیه کتابهای دیگر باشد، اما نبود. اصلا همین جنتآباد خودش به اندازهی کافی متمایز هست، چه رسد به اینکه دختر جوان 17 سالهای در آن کار کند! راستش را بخواهی هیچ وقت به کفن و دفن شهدای جنگ حتی فکر هم نکرده بودم. سرهای متلاشی، چشمهای از حدقه بیرون زده، شیر، خشک شده کنار دهان شیرخوارگان شهید، بدنهای غیر قابل شناسایی، مغزهای پاشیده، دیدم را عوض کرد. حالا میفهمم که یک سرو خرامان هم درون بقچهای جا میگیرد! میفهمم اندازهی قبر هرکس به اندازهی طول و عرض قامتش نیست. صدای غرش هواپیماها دیگر برایم خوشایند نیست. فکر میکنم هر سایهای از آسمان چقدر میتواند ترسناک باشد. من هم تجربهی از دست دادن پدر را دارم. هنوز یکسال از رفتنش نگذشته است. سه روز قبل از رفتنش به خانهام آمد و قبل از رفتنش، در آستانهی در ایستاد، دستش را به در گرفت و گفت:《غصه نخور بابا! خدا بزرگه》 این آخرین تصویر از پدرم است که قابش کردم و به دیوار دلم آویختم. قاب آخر تو ولی چقدر متفاوت است، من نخواستم قاب آخرم را با هیچ تصویر دیگری عوض کنم؛ چه شجاعانه و زینبانه پدرت را به دست خاک سپردی! پدرت هم میدانست سرشت صبور و آرامت را که دا و بچهها را به تو سپرد.
شهرها هم عاشق میشوند، شهرها هم اسیر میشوند و جانباز میشوند! مثل خرمشهر، مثل آبادان.
زهراسادات عزیزم، این روزها غزه در آتش و خون جان میدهد و همهی جهان به انتظار نفس آخرش هستند. سیده خانوم دعا کن برای بچههای مظلوم این دیار، برای شهدای بیکفن، برای بیآبی، برای گریههای کودکان گرسنه.
#به_قلم_خودم
#بانوان_زینبی