مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

امیدوارم وقتی مرگ به سراغت میاد، زنده باشی.

15 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​بعد از امتحان امروز انگار تمام نیرو و انرژی‌ام را از دست داده‌ام. کارهای روزانه را که سر و سامان دادم، گوشی تلفن همراهم را به دست گرفتم و به قصد فرار از افکار تلمبار شده در مغزم، به فضای مجازی پناه بردم. صفحات را پشت سر هم باز می‌کردم، تا اینکه صفحه‌ای توجهم را جلب کرد. نوشته بود:《 یه ضرب‌المثل آفریقایی هست که می‌گه:” امیدوارم وقتی مرگ به سراغت می‌آید، زنده باشی.” 》

شاید اگر چند ماه پیش بود، به سادگی از این نوشته می‌گذشتم و به معنای آن فکر هم نمی‌کردم. اما حالا فرق می‌کند. چند بار جمله را می‌خوانم و هر بار نقش این بزرگ‌مرد در ذهنم پر‌رنگ می‌شود. اصلاً مصداق این ضرب‌المثل خود اوست. دلم پر می‌شود از غصه و دلتنگی. دور قبل چقدر با اطمینان پای صندوق رفتم و الان حتی نمی‌دانم ملاک‌هایم برای انتخاب رئیس جمهور چیست؟ شهادت رئیس جمهور و همراهانشان تمام ملاک‌های ذهنی‌ام را به هم ریخته‌است. بلاتکلیف میان افکار خودم ایستاده‌ام. کاش بود و هنوز برای سفرهای استانی‌اش برنامه‌ریزی می‌کرد. غصه از کاسه‌ی دلم سر‌ ریز می‌شود و اضافه‌اش از گوشه‌ی چشمم می‌چکد. 

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک، غمی غمناک است.

#به_قلم_خودم 

#رئیس_جمهور

 نظر دهید »

بی‌حالی بعد از شادی

15 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​پستچی که نامه را آورد، فرصت نکردم آن را بخوانم‌. صاحب مهمانسرا گفته بود آخرین بار است که تذکر می‌دهد وگرنه با یک بچه آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شوم. ظرف‌ها را شستم. لوسی دختر آرامی بود، یعنی از همان زمان که ماموران یکدفعه‌ای به خانه‌مان هجوم آوردند و شوهرم را با خودشان بردند، دیگر حرفی نزد. 

با خستگی ظرف مسی را از آب پر کردم و مشغول دستمال کشیدن کف مهمانسرا شدم. لوسی با چشمان مضطربش نگاهم می‌کرد. دلم گواهی بد می‌داد. ملحفه‌ی اتاق‌ها را جمع کردم و درون تشت بزرگ ریختم. به ملحفه‌ها چنگ می‌زدم و به محتوای نامه فکر می‌کردم. 

دو سال تمام برای گرفتن رضایت از مردی که ادعا می‌کرد شوهرم از خانه‌اش دزدی کرده، رفتم و هر بار با نا‌امیدی برگشتم.

خستگی رمقی برایم نگذاشته بود، روی میز چوبی کنج اتاق نشستم. دو وعده غذا نخورده بودم و می‌دانستم رنگ چهر‌ه‌ام پریده است. نامه را از جیبم در آوردم و شروع به خواندن کردم. سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته‌قلبم خدا را شکر کردم. نایی برای خوشحالی نداشتم. اشکم جاری شد. دزد اصلی پیدا شده بود و تام تا شنبه بر‌می‌گشت. 

لوسی با نگرانی به دستم چسبیده بود و سوالی نگاهم می‌کرد. فکر می‌کرد اتفاق ناگواری پیش آمده است که این‌طور بی‌حال شده‌ام. دستان زبرم را روی سرش کشیدم و با صدایی ضعیف گفتم:《 لوسی، عزیزم. بابا داره بر‌می‌گرده پیش ما》. با چشمانی نا‌باور نگاهم کرد و زیر لب گفت: 《 بابا 》

بالاخره دخترکم حرف زد! این‌بار با صدای بلند خدا را شکر کردم.

#به_قلم_خودم 

#تمرین_نویسندگی

 نظر دهید »

دفاع از حق

11 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​خبر غصب زمین های پدرم را که شنیدم لحظه‌ای درنگ نکردم.16 سال بیشتر نداشتم که پدرم فوت کرد. در تقسیم اراضی کشاورزان پدرم زمین‌هایی را که روی آن کار می‌کرد را به قیمت 70 تومان خریداری کرده بود. پدرم به جز من و خواهر ناتنی‌ام و نامادری‌ام وارث دیگری نداشت. واگذاری زمین‌های پدرم به داماد کدخدای دِه خونم را به جوش درآورد.

صدای پدرم که خطبه‌ی فدکیه حضرت زهرا را برایم می‌خواند، در خاطراتم پر رنگ شد.باید از حق خودم و خواهرم دفاع می‌کردم.پسرم را به مادربزرگش سپردم و به سوی خانه‌ی کدخدا روانه شدم.

کلون در را با قدرت کوبیدم و وارد خانه شدم. با صدای رسایی گفتم:《الله قلی خان! طبق کدام قانون میراث پدرم را به دیگران سپردی؟؟

من و خواهرم تنها فرزندان پدرم هستیم.فاطمه 6 سال بیشتر ندارد. بترس از پایمال کردن حق یتیم.》

سایه‌ای روی زمین افتاد.سرم را بلند کردم. خان در ایوانِ خانه با چشمانی گرد شده ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. 

صدایش را صاف کرد و با همان جذبه‌ی همیشگی گفت:《بر اساس دین و مذهب ما زمین‌های پدرت می‌رسد به رعیّت دیگر》. 

نگاهم به حوض آبی حیاط افتاد که بطری های مشروب را داخل آن چیده بودند. با دست به حوض اشاره کردم و گفتم:《دین و مذهب شما حرام خدا را حلال می‌داند؟

خوردن مال یتیم را روا می‌داند؟》

به طرف در حیاط رفتم و ادامه دادم:《من از حق خودم و خواهرم نمی‌گذرم.》

پی‌نوشت.مادرم نرجس خاتون تنها زنی بود که در روستا در مقابل خان ایستاد و از حقش دفاع کرد ،هرچند به حقش نرسید.

#به_قلم_خودم 

#سبک_زندگی_فاطمی

 نظر دهید »

قفل‌های نامرئی 

11 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​اغلب در حد سلام و احوال پرسی کوتاه با همسایه‌ها صحبت می‌کنم. مثل همیشه داخل کوچه نشسته‌اند و گرم صحبت هستند. گاهی صدای خنده‌هایشان بلند می‌شود. علاقه‌ای به جمع خودمانی‌شان ندارم. چند قدم مانده که به جمعشان برسم، همگی خیره‌ نگاهم می‌کنند. سلام می‌دهم. یکی‌ یکی جوابم را می‌دهند. 

_گرفته به نظر میای؟

با خودم فکر می‌کنم که چه بگویم. تنها به گفتن اینکه برای شهدای خدمت ناراحتم، اکتفا می‌کنم.

《 وای! گفتم حالا چی شده. حالا مرگ چند نفر که خون مردم را توی شیشه کردند انقدر ناراحتی نداره.》 کبری خانوم بود که این‌طور درباره‌ی مرگ هموطنانش حرف می‌زد. نگاهی به چهر‌ه‌های همراهانش می‌اندازم. توقعی از این جامعه‌ی غافل و نا‌آگاه ندارم. گاهی فکر می‌کنم مصداق امروزی” خَتَمَ اللَّهُ عَلى‏ قُلُوبِهِمْ وَ عَلى‏ سَمْعِهِمْ وَ عَلى‏ أَبْصارِهِمْ” همین زنانی هستند که چشم و گوششان را در اختیار فضای مجازی قرار داده‌اند و از دیدن حقیقت محروم‌ مانده‌اند.

#به_قلم_خودم 

#فضای_مجازی 

#عکس_نوشته_تولیدی

 نظر دهید »

راز صبح

11 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​بی‌تردید صبح فرصت خوبی است برای پرورش اندام و سلامتی. اگر صبح زود به پارک نزدیک منزل بروید، افراد زیادی را خواهید دید که مشغول ورزش کردن هستند و به سلامتی خود اهمیت زیادی می‌دهند. اما آیا فقط جسم نیاز به مراقبت دارد؟ 

تاکید فراوان پزشکان و متخصصان تغذیه بر تناسب اندام و وجود تبلیغات و مقالات علمی زیاد در این زمینه باعث شده است که اکثر انسان‌ها به فکر تناسب اندام خود باشند. اما چیزی که ما از پرورش آن غافلیم تناسب روح است. اخیراً کانال‌هایی هستند که با برگزاری دوره‌های پاکسازی روح و ذهن و… به گرفتن هزینه‌‌های گزاف از مردم مشغولند.

چیزی که بشر برای رسیدن به آرامش به آن نیازمند است، ارتباط با خالق و هستی بخش جهان است.

در دین اسلام صبح فرصت خوبی است برای پرورش روح و جسم. بی شک این کلام امیرالمؤمنین روشن‌گر اهمیت صبح و ارتباط آن بر روح و جسم بنده است. 

قال امیرالمؤمنین علی علیه السلام: مَن أصبَحَ و الآخِرَةُ هَمُّهُ استَغنى بغَیرِ مالٍ ، و استَأنَسَ بغَیرِ أهلٍ ، و عَزَّ بغَیرِ عَشِیرَةٍ .

هرکه صبح خود را با همّ و غم آخرت بیاغازد ، بى نیاز شود ، بى آن که مال و ثروتى داشته باشد ، و از تنهایى به درآید بى آن که اهل و عیالى داشته باشد ، و قدرت یابد بى آن که ایل و تبارى داشته باشد .

#به_قلم_خودم 

#صبح

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 23
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس