مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

کی از نسل جدید جا ماندیم؟

23 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​خورشید مثل عروسی زیبا خرامان در حال رفتن به خانه‌ی بخت است و دنباله‌ی نورانی‌اش کم‌کم محو می‌شود؛ اما هوا هنوز گرم است. بوستان شلوغ و بچه‌ها گرم بازی هستند. مادران کمی دور‌تر نشسته‌ و با بغل دستی‌شان مشغول صحبت کردن هستند. گاهی چشم می‌چرخانند و فرزندشان را پیدا می‌کنند، آن وقت است که نفسی از سر آسودگی می‌کشند. کافه‌ی وسط استخر پارک ،مثل سال‌های گذشته مداحی پخش نمی‌کند؛ همین که به احترام محرم موزیک شاد پلی نمی‌شود، جای خوشحالی است. جوان و پیر در عزای سالار شهیدان سیاه‌پوش شده‌اند؛ اما زنان شال‌هایشان را دور گردن انداخته و موهای رنگ‌شده‌ی خود را به دست باد سپرده و دست در دست مردشان، دل از مردان دیگر می‌برند. پسران نوجوان در حالی که با تلفن همراهشان مداحی گوش می‌دهند، قلاده‌ی سگی را می‌کشند. باورم نمی‌شود کم‌کم فرهنگ اصیل و ریشه‌دار عاشورا به پوشیدن لباس سیاه محدود شود. کی از نسل جدید جا ماندیم؟

امام حسین سیاه‌پوش نمی‌خواهد! دیر نیست، اگر بخواهیم همین الان شروع کنیم و به احیای این فرهنگ ریشه‌دار بپردازیم. 

#به_قلم_خودم 

#ده_روز_با_کاروان 

#محرم

 نظر دهید »

رفوی دل❤

19 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​صدای رعد در آسمان می‌پیچد. 

باران بر صورت آسمان سیلی می‌زند، بغض آسمان تیر ماه می‌شکند و اشکش جاری می‌شود. قطرات باران روی زمین را می‌بوسند و عطر خاک نم‌زده بلند می‌شود. خورشید پشت لحاف ابری‌اش در حال چرت زدن است. جوجه‌ قمری‌های زیر بالکن، پف کرده به تماشای باران نشسته‌اند.

از اول محرم، آسمان بغض می‌کند و می‌بارد. روز سوم است و من هنوز فرش دلم را بیرون نکشیده‌ام. فرش را بیرون می‌کشم و آن را بررسی می‌کنم. نخ نما شده! 

دل نخ‌نما شده‌ام را بر‌می‌دارم و در خانه‌ی ارباب می‌روم. 

دلم را که چون قالی نخ‌نماست

به نخ‌های عشقت رفو می‌کنم!

#به_قلم_خودم 

#ده_روز_با_کاروان 

#

 نظر دهید »

محرم 

18 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​بافت قدیم روستا هنوز زنده بود و نفس می‌کشید. بچه که بودم دلم می‌خواست خانه‌ی ما کنار برج دایره‌ای خشتی باشد. اکثر خانه‌ها سقفی کوتاه داشتند. دیوارها یا از جنس خشت بود، یا لایه‌ای از کاهگل بر روی آن کشیده بودند. باران که می‌زد، بیشتر دوست داشتم میان این خانه‌ها باشم؛ می‌دانی که چقدر باران را دوست دارم.

یک کوچه‌ی باریک و ناهموار از کنار برج شروع و به قنات کنار مسجد و در ادامه به کوچه باغ ختم می‌شد. خانه‌ی کدخدا از همه بزرگ‌تر بود، البته اینکه جلوی خانه‌ با فاصله‌ی 50 متر، حوضچه‌های قنات و مسجد قرار داشت هم بی‌تاثیر نبود. ماه‌ محرم همه در این محوطه جمع می‌شدند. زنان و کودکان پشت‌بام خانه‌ها می‌نشستند و مردان سینه‌زن و عزادار را نگاه می‌کردند. گرمای هوا که بی‌طاقتمان می‌کرد، از میان دسته‌های زنجیر زن، خودمان را به قنات می‌رساندیم. هر کودکی که سیراب می‌شد، بزرگان فریاد یا حسین سر می‌دادند. زنان به زیر چادرشان پناه می‌گرفتند و با ناله علی‌اصغر شش‌ماهه را یاد می‌کردند. بوی اسفند فضای کوچک را معطر می‌کرد. صدای نوحه‌خوان، سنجاقک‌ها را بی‌تاب می‌کرد. پرندگان آرام‌تر از همیشه روی شاخه‌ی درختان می‌نشستند و بزم حسین(ع) را تماشا می‌کردند‌. بعد از مراسم عزاداری، نماز را در مسجد می‌خواندیم. مسجدی از جنس همین محله، با سقفی کوتاه و چوبی، با دیوار‌های کاهگلی و منبر کهنه و قدیمی. 

#به_قلم_خودم 

#ده_روز_با_کاروان

#محرم 

 نظر دهید »

بازی دنیا 

17 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​برادرم که مُرد، همه خانواده با هم مردیم! ده ساله بودم که نیمه شبی با صدای گریه‌ی کنترل شده‌ی مادرم از خواب بیدار شدم؛ مادرم که دید بیدارم، به پدرم گفت صورتش را ببوس، شبیه مصطفی است. 

خیلی طول کشید تا به زندگی برگردیم. می‌دانی شاید از آن روز‌ها به جز خاطرات تلخ چیزی را خاطر نیاورم، اما حالا با گذشت 22 سال از آن روز، زمانی که پدرم را هم از دست دادم، فهمیدم که داغ برادرم را زیر سایه‌ی اقتدار پدرم از سر گذراندیم. بی‌شک اگر محبت‌های پدرم نبود، خانواده‌ی ما هرگز دوام نمی‌آورد.

گاهی آن طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود، اما به خاطر بیاوریم که ما زیر سایه‌ی اقتدار و مهر پدری چون سید‌علی هستیم. چه باک از حوادث زمانه؟

سایه‌ات مستدام حضرت پدر ❤ 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#انتخابات

 نظر دهید »

اتحاد

10 تیر 1403 توسط منم مثل تو

​تعدا بچه‌های کلاس ما کم بود، شاید هم بچه‌ها می‌ترسیدند ریاضی و فیزیک بخوانند. کلاً 17 نفر بودیم. اغلب درس‌خوان و کمی هم بازیگوش. سال آخر دبیرستان بودیم. فصل انتخابات شورای دانش‌آموزی. تمایلی به نامزد شدن نداشتیم. سه سال به همین منوال گذشت. تا اینکه سال آخر، حس کردیم باید یک نماینده در شورای دانش‌آموزی داشته باشیم. تعدادمان کم بود و باید فقط یک نفر را انتخاب می‌کردیم. با مشورت دوستان قرار شد اسم من را برای رقابت شورای دانش‌آموزی به مدیریت مدرسه اعلام کنیم. از یک مدرسه‌ی 100 نفره فقط 17 رای قطعی داشتیم. باید تلاش می‌کردیم. تمام بچه‌های ریاضی، زنگ‌های تفریح را به تبلیغ می‌گذراندیم. از جان و دل مایه می‌گذاشتیم. روز انتخابات که رسید، انگار که همه‌ی ما دو قلب داشتیم. قلبی که نگران نتیجه بود و قلبی که امیدوار به تلاش‌هایمان بود. شمارش آرا شروع شد. خودم به عنوان نماینده کلاسمان حضور داشتم. شمردن 100 رای که کار وقت‌گیری نبود. قلب نگرانم بیشتر می‌تپید. برای فرار از اضطراب خودم را به صحبت با معلم شیمی که حضور داشت، مشغول کردم. 

صدای تبریک گفتن را که شنیدم نگاهم را به خانم مدیر دوختم. باورکردنی نبود ولی با 50 رای، نفر اول شدم. امروز به یاد این خاطره افتادم و با خودم فکر کردم، مهم نیست که تعداد آرای‌ آقای جلیلی کمتر شد؛ مهم این است که همه تلاش کنیم و یک هفته به خودمان سختی بدهیم، جایگاه ایشان و رقیب را تبیین کنیم. شیرینی دیدن نتیجه، بعد از یک‌هفته، کِیف دارد.

#به_قلم_خودم 

#جوال_ذهن

#انتخابات

#جلیلی

#رییس_جمهور

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 23
  • ...
  • 24
  • 25
  • 26
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس