مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

به وقت دلتنگی 

28 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​آسمان آنقدر پاک و زلال است که گویی فرشته‌ها دستمال به دستشان گرفته‌اند و شیشه‌ی غبار گرفته‌ی آن را حسابی برق انداخته‌اند. پیچ امین‌الدوله‌‌ی همسایه، از روی دیوار سرک می‌کشد. عطر دلپذیر گل‌های کوچکش با هوای خنک شب در‌هم می‌آمیزد و ترکیبی بهشتی می‌سازد. 

روی نعنا‌های باغچه آب می‌پاشم و به هلال نازک ماه خیره می‌شوم. دلم تنگ است. وضو می‌گیرم و سجاده‌ی سرمه‌ای رنگم را باز می‌کنم. زیر گل‌های ریز چادرم پنهان می‌شوم و تکبیره‌الاحرام را می‌گویم. می‌دانی که دو رکعت نماز شکر به وقت دلتنگی معجزه می‌کند؟

سلام نمازم را که می‌دهم، تاب نمی‌آورم و سرم را گوشه‌ی سجاده‌ام می‌گذارم. مثل اینکه سر بر دامن پر‌ مهر خدا گذاشته‌ام. اشکم جاری می‌شود، کسی در ذهنم مناجات امیرالمؤمنین می‌خواند:

اَنتَ السُطَانُ وَ اَنا المُمتَحَنُ، وَ هَل یَرحَمُ المُمتَحَنُ اِلا السُّلطَان؟

تو سلطانی و من، آزمایش شده به بلاها، و چه کسی رحم می‌کند بر آزمایش شده به بلاها به جز سلطان؟

#به_قلم_خودم 

#دلتنگ_نوشت

 نظر دهید »

۲۴ ساعت ناقابل

27 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​همیشه دوست داشتم زمان مرگ خودم را بدانم! حال که این نامه را باز کردم و فهمیدم که فقط تا فردا فرصت دارم؛ غمگینم. از همین لحظه دلتنگ فرزندانم هستم. باید چه‌کار کنم؟

استرس تمام جانم را گرفته است. بلاتکلیف دور خودم می‌چرخم. کار‌های نیمه‌تمام جلوی چشمم رژه می‌روند. دستم را در هوا می‌تکانم تا شاید کمی از هجوم افکار جلوگیری کنم. دوای هر دردی مادر است، باید با او حرف بزنم؛ بلکه این دل آرام گیرد. عادت دارد گوشی را که بر‌می‌دارد، بگوید:《 جانم مادر 》

دلم نمی‌آید حقیقت را بگویم. فقط گوشم را از حرف‌هایش پر می‌کنم.

باید از همه حلالیت بطلبم؟ اما می‌دانم امکان ندارد در این فرصت کوتاه، بتوانم چنین کاری انجام بدهم. برای خواهرم نامه‌ای می‌نویسم و هر آنچه لازم است بداند را یاد‌اشت می‌کنم. حالا کمی اوضاع بهتر شده است. دانه‌دانه گره‌های ذهنی‌ام را باز می‌کنم. پسرم که از مدرسه برگشت، مهربان‌تر از همیشه بغلش می‌کنم. غصه‌ی بی‌مادری دخترم را می‌خورم. شب‌ها عادت دارد در آغوش خودم بخوابد. 

به اشک اجازه‌ی خودنمایی نمی‌دهم، مبادا که باعث ناراحتی بچه‌ها شوم. 

به همسرم تلفن می‌زنم و می‌خواهم که مرخصی ساعتی بگیرد تا روز آخر را در کنار هم باشیم. 

از کوه با‌لا می‌روم. اینجا به خدا نزدیک‌تر است. محو قدرت خالق می‌شوم، دستانم را برای استغفار به سمت آسمان می‌گیرم. فرصتم رو به اتمام است، به تخته سنگی تکیه می‌دهم و روحم مثل یک پرنده، از قفس تن رها می‌شود.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »

روز آخر 

26 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​همیشه دوست داشتم زمان مرگ خودم را بدانم! حال که این نامه را باز کردم و فهمیدم که فقط تا فردا فرصت دارم؛ غمگینم. از همین لحظه دلتنگ فرزندانم هستم. باید چه‌کار کنم؟

استرس تمام جانم را گرفته است. بلاتکلیف دور خودم می‌چرخم. کار‌های نیمه‌تمام جلوی چشمم رژه می‌روند. دستم را در هوا می‌تکانم تا شاید کمی از هجوم افکار جلوگیری کنم. دوای هر دردی مادر است، باید با او حرف بزنم؛ بلکه این دل آرام گیرد. عادت دارد گوشی را که بر‌می‌دارد، بگوید:《 جانم مادر 》

دلم نمی‌آید حقیقت را بگویم. فقط گوشم را از حرف‌هایش پر می‌کنم.

باید از همه حلالیت بطلبم؟ اما می‌دانم امکان ندارد در این فرصت کوتاه، بتوانم چنین کاری انجام بدهم. برای خواهرم نامه‌ای می‌نویسم و هر آنچه لازم است بداند را یاد‌اشت می‌کنم. حالا کمی اوضاع بهتر شده است. دانه‌دانه گره‌های ذهنی‌ام را باز می‌کنم. پسرم که از مدرسه برگشت، مهربان‌تر از همیشه بغلش می‌کنم. غصه‌ی بی‌مادری دخترم را می‌خورم. شب‌ها عادت دارد در آغوش خودم بخوابد. 

به اشک اجازه‌ی خودنمایی نمی‌دهم، مبادا که باعث ناراحتی بچه‌ها شوم. 

به همسرم تلفن می‌زنم و می‌خواهم که مرخصی ساعتی بگیرد تا روز آخر را در کنار هم باشیم. 

از کوه با‌لا می‌روم. اینجا به خدا نزدیک‌تر است. محو قدرت خالق می‌شوم، دستانم را برای استغفار به سمت آسمان می‌گیرم. فرصتم رو به اتمام است، به تخته سنگی تکیه می‌دهم و روحم مثل یک پرنده، از قفس تن رها می‌شود.

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »

بعد از سال‌ها 

26 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​از همان روزی که خانم تیموری، پشت در کلاس آمد و او را به عنوان دانش‌آموز جدید معرفی کرد؛ مهرش در دلم نشست. دوم ریاضی بودیم و تعداد‌مان زیاد نبود. کلا دو ردیف صندلی داشتیم. دقیقا پشت سر من نشست. به نظر آرام می‌آمد. دلم می‌خواست زود‌تر با او هم‌کلام شوم. خلاصه، او به بهترین دوست دوران دبیرستانم، تبدیل شد. 

ازدواج که کردیم ارتباطمان کم شد. به خصوص اینکه هر کدام در شهری زندگی می‌کردیم. 

سیم‌کارتم را گم کرده‌ بودم و تمام شما‌ره تلفن مخاطبانم را از دست دادم. به همین علت تمام شماره‌های ناشناس را جواب می‌دادم. ظهر بود، نمازم را تمام کرده و مشغول جمع کردن چادرم بودم که تلفنم زنگ خورد. شماره‌اش که آشنا بود. با لمس گزینه‌ی سبز، صدای شاد و پر انرژی‌اش در گوشم پیچید. وقتی گفت که قصد دارد به خانه‌مان بیاید، از شوق دیدنش اشکم جاری شد. بعد از 15 سال می‌توانستم دوباره او را ببینم. 

روز موعود رسید. چند‌بار تماس گرفت و آدرس را گرفت. چادرم را به سر انداخته و آماده نشسته بودم. وقتی زنگ خانه به صدا در آمد، با عجله به سمت در رفتم. فقط نیم ساعت در کوچه‌ یکدیگر را در آغوش کشیدیم. از سر دلتنگی گریه کردیم و از سر شوق خندیدیم. تا اینکه صدای همسرش در‌آمد و گفت:《 بهتره تنهاتون بزارم. شما هم برید داخل خونه تا سیل به پا نکردید.》

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »

فقط به احترام چادرت 

25 اردیبهشت 1403 توسط منم مثل تو

​فقط به احترام چادرت

اولین بار بود که تنهایی سوار اتوبوس می‌شدم. اتوبوس شلوغ بود، اما چاره‌ای نداشتم و باید قبل از تاریک شدن هوا به خانه می‌رسیدم. بین ردیف صندلی‌ها ایستادم. در دل دعا می‌کردم کاش یکی از مسافران زود‌تر به مقصد برسد تا بتوانم بنشینم. پا‌هایم خسته شده بود.

از همان لحظه‌ی ورودم متوجه نگاه‌های یواشکی کمک‌راننده بودم. دستمالی به گردنش انداخته‌ و دکمه‌های جلوی پیراهنش باز بود. شلوار جین آبی رنگی به پا داشت. روی پیراهنش‌ نماد‌های شیطان‌پرستی خودنمایی می‌کرد. حلقه‌ی در گوشش بیشتر از زنجیر گردنش متعجبم کرد. 

مسیر طولانی بود و مثل اینکه کسی قصد پیاده شدن نداشت. پا‌هایم گز‌گز می‌کرد. نگاه‌‌های گاه و بیگاه کمک راننده اذیتم می‌کرد. حواسم را دادم به طرف پنجره‌. جوان به سمت انتهای اتوبوس آمد. تا لحظه‌ای که از کنارم با یک ببخشید گذشت، نفسم را حبس کردم. حس خوبی نسبت به او نداشتم. 

_خانم بفرمایید روی این صندلی بنشینید.

با تعجب به جوان که یک صندلی کوچک در دست داشت نگاه کردم. تشکر کردم و روی صندلی نشستم. همین که می‌خواست برگردد، آرام زمزمه کرد:《 فقط به احترام چادرت 》

پوشش و ظاهر جوان باعث ترس من شده بود، اما این حرفش آرامم کرد. 

#به_قلم_خودم 

#چالش_نوشتن

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 24
  • ...
  • 25
  • 26
  • 27
  • ...
  • 28
  • ...
  • 29
  • 30
  • 31
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس