مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

چه بنامم تو را ؟

12 دی 1402 توسط منم مثل تو

​چه بنام تو را ؟

مثل باران منشأ خیر و برکت هستی و مثل خورشید کانون عشق و گرما.

مثل دریا سخاوتمند و زیبا

چون جنگل پر از طراوت و زندگی

چشمه سار محبتی و مثل کوه استوار 

مثل نسیم آرام و لطیف

زیبا و دلنشین مثل گلهای بهاری 

مانند سنگ صبور رازداری 

معنای رویش هستی،مانند زمین

معنای هر شعر و زیبایی تو هستی 

بهشت زیر پایت نیست؛تو خود معنای بهشتی

خلاصه کنم؟ ماهِ من ،تو همه‌ی دنیای من هستی!

#به_قلم_خودم 

#چالش_مادرانه

#مادر

#زن

 2 نظر

نقش،لاله

10 دی 1402 توسط منم مثل تو

​چند بار نقش لاله را بافتی؟

حاشیه‌ی پر از گلدان‌های قشنگش را چه کسی بهتر از تو خلق کرده است؟

رنگ چشمانت را چگونه به سرمه‌ای زمینه‌اش سپردی؟

چارقد زیبا گلدارت را چهار تکه کردی و هر کدام را به یکی از لچک ها قرض دادی؟

چرا نقش لاله بر خلاف دیگر نقش ها،گل و بوته‌ای در میان سینه‌اش ندارد؟ بی‌شک گل ها هم در برابر هنر دستانت جسارت شکوفا شدن نداشتند!

ترنج میان قالی چه نسبتی با تو دارد که اینگونه به دلم می‌نشیند؟

طراح این نقش کجا تو را دیده بود که اینگونه انحنای شاخه و برگها را با منحنی لبخندت تنظیم کرده است؟

تو گره بر تار و پود لاله می‌زدی و تار و پودش بوسه بر دستان تو !

فرش لاله برای افتادن به زیر پای تو بی‌تاب بود.

گوش لاله پر است از لالایی هایی که برای فرزندانت نجوا می‌کردی! و ما فرزندانت چقدر خوشبختیم که تو مادرمان هستی

مادرم در این روزها که غم نبودن پدر آزارم می‌دهد وجودت چون گل لاله‌ در زندگی ما ست.بوسه بر دستان هنرمندت میزنم.

سایه‌ات مستدام 

#به_قلم_خودم 

#چالش_مادرانه

نقش لاله قدیمی ترین نقش فرشی هست که مادرم بافتند و هنوز دو نسخه از این نقش در خانه پدرم به یادگار مانده است.

#فرش#مادر#زن

 نظر دهید »

شهید گمنام

03 دی 1402 توسط منم مثل تو

​نمی‌دانم مادرت کجای این دیار چشم انتظارت نشسته است؟

نمی‌دانم خواهری داری که حسرت یک آغوش برادرانه‌ در دلش مانده باشد یا نه؟

چند بهار از عمرت سپری شده است؟

شاید همسری داری که هر بار با صدای زنگ خانه، بند دلش پاره می‌شود.به امید اینکه قاصدی خوش خبر ،آمدنت را نوید دهد به سوی در می‌رود.می‌دانی چند بار کورسوی امیدش خاموش گشته است؟

شاید دختری داری که سر سفره‌ی عقد،بغض چنگالش را در گلویش فشرده و اشک چشمانش جای خالیت را به نمایش گذاشته است.

پسرک خرد سالت اکنون جوان برومندی است که پدر یک خانواده است اما خودش پدرش را می‌خواهد.

اجازه دارم برادر خطابت کنم ؟

برادر شهیدم نام و نشانت را کجا گذاشته‌ای؟

چگونه در آن شلوغی جنگ ،هم رزمانت را جا گذاشتی و به دامن بانوی بی‌نشان پناه بردی که کسی تو را ندید؟

می‌دانی که امروز به تعداد تمام مادرانی که فرزندشان مفقودالاثر است ؛مادر داری!

بی‌شک فاطمه وار زیسته‌ای که اینک بر سنگ مزارت می‌نویسند:شهید گمنام

عکس مربوط به تشییع شهید گمنام در تاریخ 16 آذر در روستای کوپان می باشد.

#به_قلم_خودم 

#سبک_زندگی_فاطمی

#عکس_تولیدی

#شهید

#گمنام

 نظر دهید »

آذر

03 دی 1402 توسط منم مثل تو

​گوله‌ی کاموا را که به زیر پایه‌ی کرسی غلتیده بود برداشت و در سبد گذاشت.نگاهی به پنجره انداخت.عینکش را برداشت و تمیز کرد و دوباره روی چشم‌هایش گذاشت.خنده روی صورت زیبایش نشست.درست دیده بود؛برف می‌بارید.

دست روی زانوهایش گذاشت و با گفتن آخی بلند شد.پارچه‌ی سفید رنگش را روی زمین پهن کرد.از بین روزهایی که مهمان این خانه بود؛خاطرات خوب و نابش را دستچین کرد و در میان پارچه گذاشت.خاطرات بد همان بهتر که در گذشته بمانند.نگاهی به اطراف انداخت ."آبان” رنگ و قلمو‌هایش را جا گذاشته بود.اوایل که آمده بود گاهی قلم و رنگی به دست می‌گرفت و برگ های باقی مانده را زرد می‌کرد.وسایل آبان را در میان بقچه‌اش چید.

صدای قل قل ملایمی می‌آمد.بوی آبگوشت اصیل ایرانی فضای خانه را پر کرده بود.

چایش را با غنچه‌های گل محمدی درست کرد. سراغ بافتنی‌اش رفت ؛تنها چند رج به پایانش مانده است. اگر “دی” بافتنی بلد بود شال را رها می‌کرد و در این لحظات کتاب حافظش را بر می‌داشت و غزلی از حافظ می‌خواند.دلش نیامد"دی” اول زمستان را بی شال گرم دستبافت آغاز کند. 

کی خوابش برده بود؟

نگاهی به ساعت انداخت فقط چند دقیقه زمان داشت.تمام نیرویش را به دستانش انتقال داد و تند تند رج‌های باقی مانده را بافت.نگاهی به ساعت انداخت کاش فقط یک دقیقه زمان بیشتر داشت!

خواسته‌اش اجابت شد و یک دقیقه به آخرین شب پاییز اضافه شد.

“دی” که به خانه آمد،شال دستبافت آبی رنگی کنار ظرف انار خودنمایی می‌کرد. 

یلدا مبارک ⚘

#یلدا

#دی

#آذر

#مادر بزرگ

#حافظ

#زمستان

 نظر دهید »

میراث پدرم

12 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​خبر غصب زمین های پدرم را که شنیدم لحظه‌ای درنگ نکردم.16 سال بیشتر نداشتم که پدرم فوت کرد. در تقسیم اراضی کشاورزان پدرم زمین‌هایی را که روی آن کار می‌کرد را به قیمت 70 تومان خریداری کرده بود. پدرم به جز من و خواهر ناتنی‌ام و نامادری‌ام وارث دیگری نداشت.

خبر واگذاری زمین‌های پدرم به داماد کدخدای دِه خونم را به جوش درآورد.

صدای پدرم که خطبه‌ی فدکیه حضرت زهرا را برایم می‌خواند، در خاطراتم پر رنگ شد.باید از حق خودم و خواهرم دفاع می‌کردم.پسرم را به مادربزرگش سپردم و به سوی خانه‌ی کدخدا روانه شدم.

کلون در را با قدرت کوبیدم و وارد خانه شدم. با صدای رسایی گفتم:《الله قلی خان! طبق کدام قانون میراث پدرم را به دیگران سپردی؟؟

من و خواهرم تنها فرزندان پدرم هستیم.فاطمه 6 سال بیشتر ندارد. بترس از پایمال کردن حق یتیم.》

سایه‌ای روی زمین افتاد.سرم را بلند کردم. خان در ایوانِ خانه با چشمانی گرد شده ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. 

صدایش را صاف کرد و با همان جذبه‌ی همیشگی گفت:《بر اساس دین و مذهب ما زمین‌های پدرت می‌رسد به رعیّت دیگر》. 

نگاهم به حوض آبی حیاط افتاد که بطری های مشروب را داخل آن چیده بودند. با دست به حوض اشاره کردم و گفتم:《دین و مذهب شما حرام خدا را حلال می‌داند؟

خوردن مال یتیم را روا می‌داند؟》

به طرف در حیاط رفتم و ادامه دادم:《من از حق خودم و خواهرم نمی‌گذرم.》

پی‌نوشت.مادرم نرجس خاتون تنها زنی بود که در روستا در مقابل خان ایستاد و از حقش دفاع کرد ،هرچند به حقش نرسید.

#به_قلم_خودم 

#سبک_زندگی_فاطمی

#ارث

#فاطمه

#روستا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 28
  • 29
  • 30
  • ...
  • 31
  • ...
  • 32
  • 33
  • 34
  • ...
  • 35
  • ...
  • 36
  • 37
  • 38
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس