مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

چتر خیال

25 اسفند 1402 توسط منم مثل تو

پشت پنجره می‌ایستم و به قطرات باران نگاه می‌کنم. باید بروم؛ چتر خیالم کجاست؟

کودکی 5 پنج‌ساله‌ام. پشت پنجره ایستاده‌ام و به حیاط خیس نگاه می‌کنم. باران برف‌هایی که از آذر‌ ماه به جای مانده را می‌شوید. فضای خانه را فقط یک فانوس نفتی روشن کرده است. امشب باز موتور برق خانه خراب است و خراب بودن آن یعنی تمام همسایه‌ها برق ندارند. پدر و برادرانم در تلاش هستند تا آن را تعمیر کنند.

سقف خانه از چوب ساخته شده و من در عالم خیالم نقش روی چوب‌ها را به شکل حیوانات تصور می‌کنم. پشت بام‌ خانه‌ها کاه‌گِل است و گاهی چکه می‌کند. پدرم با چند ضربه به پشت بام چکه‌ها را متوقف می‌کند. گاهی صدای الاغ مشهدی غلام می‌آید و من همیشه به این می‌اندیشم که چرا به جز او کسی الاغ ندارد. 

آسمان کمی به رنگ نارنجی در می‌آید و این، یعنی بارش برف. دل از پنجره می‌کنم و به جمع خانواده‌ بر‌می‌گردم. پدرم از زمان کشاورز بودنش قصه می‌گوید و مادرم از زمان شروع فرش بافی‌اش. من و خواهرم زیر نور فانوس سایه بازی می‌کنیم. 

شب‌هایی که برق نداریم زودتر به رخت‌خواب می‌روم. صبح فردای شب‌های بارانی را دوست دارم. چشم که باز می‌کنم چشمم به دیدن کوه‌سفید منور می‌شود که هنوز کمی ابر در اطرافش پرسه می‌زنند. بارش‌ها نویدبخش بهاری دلپذیرند.

ناودان ها خسته از کار شبانه خفته‌اند. گنجشک‌ها غوغا کرده‌اند؛ آب از سرشاخه‌های درخت انگور می‌چکد. در گوشه‌ی حیاط آدم برفی که ساخته‌ بودم؛ از قیافه افتاده و دماغ هویجی‌اش کنده شده است. سهم امروزم از هوای پاک صبحگاهی را برمی‌دارم. برادرم دارهای قالی را جابه‌جا می‌کند. مادرم نان تازه می‌پزد و از من می‌خواهد مقداری نان برای مادربزرگ ببرم.

برای من اینجا خود بهشت است؛ کاش می‌توانستم به خانه‌ی قدیمی‌مان برگردم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

تک درخت خانه‌ی ما 

25 اسفند 1402 توسط منم مثل تو

​تنها درخت حیاط خانه‌مان یک درخت انگور بود. تمام حیاط موزائیک شده بود و یک باغچه‌ی یک‌متر در یک‌متر خانه‌اش بود. خواهرم نیلوفر کاشت تا همسایه‌ی درخت شود. هر روز رشد نیلوفر‌ها را اندازه می‌زدیم. نیلوفر‌ها آرام به دور تنه‌ی درخت طواف می‌کردند و بالاتر می‌رفتند. تنه‌ی درخت چند برابر شده بود و مزیّن به گلهای شیپوری آبی و صورتی.

داربست چوبی را تکیه‌گاهش کرده بودیم. خوشه‌های نو از سرشاخه‌ها به پایین آویزان می‌شدند. گلهای ریز سبز رنگش را بر سرمان می‌ریخت.

در اوایل تابستان برای یافتن کرم‌های سبز رنگی که قرار بود به شب‌پره تبدیل شوند به پشت بام می‌رفتیم؛ همان جایی که همسایه‌ی گنجشک‌ها بود.

ماشین پدر همیشه در سایه‌ی درخت پارک می‌شد. آفتاب شاخه و برگ‌ها را کنار می‌زد و خودش را به شیشه‌ی جلوی ماشین می‌تاباند و خودش را مهمان اتاقمان‌می‌کرد.

اکثراً پشت ماشین مقداری نخ قرار داشت؛ از هر رنگ چند کلاف. زیر سایه‌ی درخت روی نخ‌ها دراز می‌کشیدیم و آسمان را از لابه لای شاخه‌ها نگاه می‌کردیم. 

سال‌ها بعد در اثر یک بی‌احتیاطی مقداری نفت درون باغچه‌ی کوچک ریخت و درختمان خشک شد. برای کاشتن یک درخت دیگر مجبور به ساخت یک باغچه دیگر شدیم. درخت جدید جایگزین شد؛ اما دیگر هیچ نیلوفری همسایه‌اش نشد. 

آن درخت انگور هنوز در خاطراتمان زنده‌ است؛ با همان همسایه‌ی پیچکی‌اش.

روز درخت‌کاری گرامی باد.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

در گذشته هم دلمان تنگ می‌شد!

16 اسفند 1402 توسط منم مثل تو

​در گذشته هم دلمان تنگ می‌شد! 

وقت خرمن کوبی که می‌رسید، کشاورزان دعا می‌کردند تا باران زود هنگام پاییزی غافلگیرشان نکند.جوجه بلدرچین ها حالا دیگر بزرگ شده‌اند و می‌توانند پرواز کنند. پرستو‌ها به فکر بازگشت به مناطق گرمسیر هستند.

تابستان، وسایلش را درون بقچه‌ی سبزش می‌پیچد و چند روز مانده به مهر خداحافظی می‌کند. آسمان هم دلش برای تابستان تنگ می‌شود که باران را بدرقه‌ی راهش می‌کند.

پاییز عجیب با برکت بود. فصل میوه‌های رنگارنگ.

آذر همیشه برف می‌بارید. پدرم معتقد بود اگر در آذر برف روی زمین بنشیند؛ تا عید زمین سفید پوش خواهد ماند.

از روز چله‌ی اول مردم روزهایشان را می‌شمرند تا آخر چله‌ی دوم؛ چله‌ی دوم نوید بخش گرما بود.

یکماه مانده به عید از هر مسافری که از شیراز برمی‌گشت می‌پرسیدند:《 علف‌های کنار جاده روییده‌اند؟》

دلم برای باد اسفند که می‌وزید تا برف‌ها را آب کند، تنگ شده است؛ برای کودکی‌هایم که برای یافتن “حسرت‌گلی” ساعت‌ها دشت را پیاده طی می‌کردم.دلتنگ برف‌های آب شده؛ زاغچه‌هایی که فقط حوالی نوروز می‌توانستیم؛ ببینیم.

عید تا اوخر اردیبهشت خبری از شکوفه‌ی درختان نبود. هوس خوردن برف‌های کوه “سردآب” را در تابستان دارم.

در گذشته آنقدر آسمان سخاوت داشت که دلمان برای بهار و تابستان تنگ می‌شد!

#به_قلم_خودم 

#عکس_تولیدی

 نظر دهید »

هنوز بچه‌ای!

03 اسفند 1402 توسط منم مثل تو

​هنوز بچه‌ای!

خواهرم 3 سال و برادرم 5 سال از من بزرگتر هستند.انتخابات مجلس شورای اسلامی سال 86 هر دو رای اولی محسوب می‌شدند.

تبلیغات با شور و هیجان ادامه داشت. در حیاط منزل را که باز می‌کردیم تبلیغات چاپ شده در انواع اندازه‌ها و قالب‌ها فرو می‌ریخت.

خواهر و برادرم که حسابی در نقش بزرگسالی خود غرق شده بودند؛ مرتب بچه خطابم می‌کردند! خیلی دوست داشتم من هم بتوانم در سرنوشت و آینده‌ی کشورم سهیم باشم.

گاهی خودم را در حال نوشتن اسامی مورد نظرم تجسم می‌کردم ولی بلافاصله عدد 18 در ذهنم پر‌رنگ می‌شد.کاری به جز آه کشیدن از دستم بر نمی‌آمد.

چند روز به انتخابات مانده بود.شبکه‌ی تلویزیون را روی اخبار تنظیم کردم. خواهرم با غرور گفت: بچه! تو که نمی‌توانی رای بدهی، چرا اخبار را دنبال می‌کنی؟

بر خلاف همیشه، سکوت کردم و به صفحه تلویزیون خیره شدم.

گوینده گفت:《 هیات دولت لایحه ای با قید دوفوریت به تصویب رساند و بر اساس آن سن رای دهندگان از 18 سال به 15 سال کاهش یافت.》

دیگر صدایی نشنیدم. همه‌ی سرها به سمت من چرخید. با شادی دست‌هایم را به هم کوبیدم و نگاه معناداری به خواهر و برادرم کردم.چهره‌شان دیدنی بود.

به لطف این لایحه‌ی مصوب، من در سن 15 سالگی برای اولین بار پای صندوق رای رفتم.

هرچند این قانون اصلاح شد و سن رای دهندگان دوباره به 18 سال افزایش پیدا کرد و من در انتخابات سال 88 حق رای نداشتم.

#به_قلم_خودم 

#اولین_رای

#انتخابات

#خاطره

 نظر دهید »

مرد برگشت

24 بهمن 1402 توسط منم مثل تو

​برای خواهرم انگشتر نشان آورده بودند.قرار بود بعد از خرید عقد کنند که برای خدمت سربازی رهسپار جبهه‌های جنگ شد. خبر اسارتش را که آوردند؛ همه گفتند دیگر امیدی به برگشتن او نیست.

خواهر شیدای من به امید برگشتنش دو سال آزگار تمام خواستگارانش را جواب کرد.

دو سال برای خواهرم که دلش به اسارت رفته سخت تر بود یا برای محمد که دلش را جا گذاشته بود؟

محمد برگشت و به عنوان سوغاتی ترکشی را که به سرش اصابت کرده و بینایی‌اش را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود را در دستان خواهرم گذاشت. دو ترکش نزدیک نخاع کمرش هم؛ شد یادگار جدا نشدنی روزهای سخت جنگ!

هر وقت خواهرم از محمدش حرف می‌زند چشمانش از ستاره‌های آسمان هم زیباتر می‌درخشد.

به نظرم بهترین انتخاب خواهرم با وجود مشکلاتی که دارد ، همسرش است.

روز جانباز بر تمام جانبازان عزیز کشورم مبارک ⚘

#به_قلم_خودم

#جانباز

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 37
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس