مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

دالان

15 آبان 1402 توسط منم مثل تو

​می‌دانی که عاشق هوای ابری هستم حتی اگر باران نبارد!

شاید دعای انار مستجاب شده است که امروز، آسمان دست در خرمن موهایش می‌کشد و مرواید های ریز و غلتانش را فرو می‌ریزد.زاغچه‌ای تنها روی دیوار کاهگلی خانه‌ی مادر بزرگ نشسته و به دور دست خیره شده است.هوا به اندازه‌ای سرد شده که گل‌های لطیف نیلوفر از شکوفا شدن پشیمان شده و افسوس می‌خورند.

کوه‌ها لحاف سنگین ابری روی سرشان کشیده‌اند.

چوپان خسته از پاهای به گل نشسته‌اش گوسفندان را هی می‌کند.

باد بازیگوشی می‌کند و ردایی بر دوش انداخته و زنگ خانه‌ی گلابی را به صدا در‌می‌آورد.گلابی سخاوتمندانه چند میوه‌ی رسیده تقدیمش می‌کند.

آبان در کدام کلاس نقاشی دوره دیده که این چنین استادانه درختان را زیبا کرده‌ است؟

دلم می‌خواهد به کودکی‌ام برگردم و در راه برگشت از مدرسه، باران پاییزی غافلگیرم کند و من به دالان کاهگلی خانه‌ی عمه جان پناه ببرم و عطر خاک خیس خورده مدهوشم کند؛ صدای ترمز ماشین و لبخند پدر زیباترین قاب پاییزی ام شود.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

خیال کردن کار سختی نیست!

08 آبان 1402 توسط منم مثل تو


#به_قلم_خودم
#برای_غزه
خیال کردن کار سختی نیست!
شهر را بدون جنگ تصور کن.ساختمان هایش سالم،درختان زیتونش پر بار،پارک‌ها مملو از بچه.
جای دود و بمب و موشک،رنگین کمان را در آسمان نقاشی کن.
چشمانت را بسته نگه دار و بوسه های مادر را به جای زخم‌های تنت بکار.آغوش گرم پدر را جایگزین سرمای شب‌های تنهاییت کن.
روی میز و نیمکت‌هایی به رنگ مهربانی معلم بنشین و با لذت تکالیفت را انجام بده.
روزی را تصور کن که خبر پیروزی فلسطین تیتر اول همه‌ی رسانه‌هاست.
روزهایی که صدای پرندگان بجای صدای شلیک گلوله به گوش می‌رسد و تنها شی نورانی آسمان شب ،ستاره ها خواهند بود.
حرفم را پس می‌گیرم !تصور کردن چیزهایی که هیچ وقت ندیده‌ای سخت است.تو فقط نابودی صهیونیست را تصور کن که پیروزی نزدیک است.
“نَصرُ مِن الله و فَتحَُ قَریب”

 نظر دهید »

دلتنگ

22 مرداد 1402 توسط منم مثل تو


دلم گرفته است شبیه تابی که رفتن آخرین بچه را می‌بیند و بی تاب می‌شود.
مثل توپی که با شوت آخر در گوشه ای رها می‌شود.کسی می‌تواند دل تنگش را اندازه بزند؟
مثل کلاغی که قبل از طلوع آفتاب روی ستون برق تک و تنها نشسته و در اوج دلتنگی پر می‌گشاید و تا بی انتها می‌رود.

حجم دلتنگی مسجد بزرگی که تعداد نمازگزارانش انگشت شمار شده چقدر است؟
جوجه گنجشک کوچکی که از لانه دور مانده و گرفتار دست پسرک بازیگوش گشته دلتنگ تر است یا درخت گلابی داخل حیاط که قبل از رسیدن پاییز خزان گشته؟

چطور دل تنگم را توصیف کنم ؟اصلا کوچه را به وقت آخر شب دیده‌ای؟من از آن کوچه هم دلتنگ‌ترم.

#به_قلم_خودم
#طراحی_خودم

 نظر دهید »

علم عباس

05 مرداد 1402 توسط منم مثل تو

دلم حال و هوای محرم سال های بچگی می‌خواهد.
عصر روز هشتم محرم است.
علم را مشهدی غلامرضا با آن موهای یک دست سفیدش نگه‌ داشته است . نوحه خوان با سوز دل می‌خواند.مردان سینه می‌زنند.
همگی جلوی مسجد قدیمی کنار حوضچه های قنات جمع شده ایم.
مادران و دختران پشت بام خانه های گلی به تماشا نشسته اند.هوا گرم است.چند نفر با شربت نذری که در لیوان های استیل ریخته شده ،پذیرایی می‌کنند.(لیوان یکبار مصرف ان زمان در روستا جایگاهی نداشت )
بوی خوش اسپند دود شده همه جا را گرفته است.
همه سیاهپوش شده اند.هر کس تکه پارچه ای نذر علم کرده است.پارچه های سال قبل به آغوش صاحبانشان باز می‌گردند.پارچه های جدید بسته می‌شوند.
پارچه‌ی مشکی بلندی روی تمام پارچه ها را می‌پوشاند.کوچک تر ها عقب ایستاده اند و عظمت علم را نظاره می‌کنند.دسته های زنجیر زنی تشکیل می‌شود و همه گرداگرد علم می‌چرخند.
علم بستن برای ما یک روضه‌ی بی‌کلام است که با نوحه خوانی و سینه زنی همراه می‌شود.

#راویان_روضه

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

مردم چه می‌گویند؟؟

05 مرداد 1402 توسط منم مثل تو

محرم سال قبل دوست دوران دبیرستانم را دیدم.9 سال بود که ازدواج کرده بودند.
از زندگی و تعداد فرزندانش پرسیدم ؛چشمانش به اشک نشست و گفت:"چقدر گفتی بچه را سقط نکن ، گوش ندادم. آه بچه دامنم را گرفت. دیگه باردار نشدم.”
خودم هم نمی‌دانستم چه بگویم.خوب به یاد داشتم که چقدر برای حفظ جان آن بچه تلاش کردم.
هم با خودش و هم با همسرش صحبت کردم.فقط چون قبل از مراسم عروسی و در دوران عقد تشکیل شده بود؛ بچه را نمی‌خواستند.
از حرف مردم می‌ترسیدند.حتی با خواهرش هم تماس گرفتم اما …
تمام راه های ارتباطی را به روی من بست.از دوست خواهرم خواستم با مادرش صحبت کند اما حرف همه یکی بود…

“مردم چه می‌گویند”

دلشکسته تر از آن بود که مواخذه‌اش کنم.
گفتم: مراسم شیرخوارگان حسینی نشسته ای و نا امیدی؟؟؟
از ارباب کوچک بخواه .
فقط نگاهم کرد و اشک ریخت .اشک ریخت و اشک ریختم.

امروز بعد از یک سال تماس گرفت .بابت غیبت یکساله اش عذر خواهی کرد و گفت: “علی اصغرم امروز یک ماهه است؛فردا نذر دارم ، می‌آیی؟؟؟”

#راویان_روضه

#به_قلم_خودم

#سقط_جنین

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 33
  • ...
  • 34
  • 35
  • 36
  • ...
  • 37
  • ...
  • 38
  • 39
  • 40
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس