مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

دختر

04 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​موهای دخترم را شانه کردم.در حال بافتن موهایش برای چندمین بار گفت :《 دعا می‌کنم نی‌نی دوستت دختر باشه!》

آمین بلندی به دعایش گفتم و بلند شدم تا برای رفتن به جشن تعیین جنسیت آماده شوم.

در را که قفل کردم ،نگاهم به عروسکش افتاد.پرسیدم:《سرمه خانوم هم با ما به جشن می‌آید؟؟》

با خنده جواب داد:《میخوام سرمه را بدم به نی‌نی .》و زودتر از من از پله ها پایین رفت.

آرام و قرار نداشت که زودتر بفهمد جنسیت بچه چیست. با ترکیدن بادکنک و ریزش پولک های صورتی و پخش آهنگ دختر انتظارش به پایان رسید.با شادی بالا پرید و گفت :《خدا جونم ممنون که دعای منو قبول کردی》

نگاهم به شادی و لبخند دخترم بود و متوجه اطراف نبودم.ناگهان با صدای بلندی سرمان را بلند کردیم.پدر جنین با لگدی به دکور جشن خانه را ترک کرد.مادر در حالی که اشک در چشمانش حلقه شده بود زمزمه می‌کرد:《مطمنم اشتباه شده》

حواسم را به دخترم دادم که بهت زده ایستاده بود .دستانم را برای بغل کردنش باز کردم.سُرمه از دستانش افتاد و اشک چشمانش جاری شد.

در حال ترک خانه‌ی دوستم به این موضوع فکر می‌کردم که برای پاک کردن این خاطره‌ی بد،چقدر باید برنامه‌ریزی کنم؟؟؟؟

#به_قلم_خودم 

#تربیت_فرزند

#فرزند

#تعیین_جنسیت

#دختر

 نظر دهید »

پدر

03 آذر 1402 توسط منم مثل تو

​نزدیک کوچه که شدم ،مکث کردم.همه‌ی وجودم را چشم کردم تا مثل گذشته ببینم که در آستانه‌ی خانه مشغول تعمیر ماشین هستی.

قدم در کوچه گذاردم. نبودی ؛ امیدم را از دست ندادم و جلو‌تر آمدم.پس کجایی؟

زنگ خانه را فشردم.در بدون پرسش باز شد‌.مثل همیشه به استقبالم نیامدی!

نبودنت مثل جای خالی قاب عکسی روی دیوار، خاطرم را می آزارد.

دیدن کوچ پاییزه‌ی پرندگان مهاجر دلِ تنگم را تنگ‌تر می‌کند.خانه‌ی پدری هنوز بوی نرگس می‌دهد.

برگ های زرد رقص کنان روی زمین می‌افتند.

مثل زاغچه ای که بر خلاف جهت باد پرواز می‌کند،خودم را محکم می‌کنم‌تا بغضم نشکند.

سهم من اما ، از بودنت در آغوش کشیدن سنگ سرد است.

#به_قلم_خودم 

#عکس_تولیدی 

#دلتنگ

 نظر دهید »

#دلتنگ

25 آبان 1402 توسط منم مثل تو

​چاره‌ی دلِ تنگ چیست؟

کودکی‌ام پشت دری شبیه این در جا مانده است!!!

دست میبرم و کلون در را به صدا در می آورم.صدایی پای دختر عمویم در دالان می‌پیچد.قفل در را باز می‌کند و در ، با صدای قیییژی باز می‌شود.چند مرغ و خروس به دالان پناه آورده‌اند تا زیر باران خیس نشوند.

درخت پسته‌ی مادر بزرگ هنوز برگ دارد.چرا هیچ وقت محصول نداد؟

کنار اجاق مادر بزرگ کمی خودمان را گرم می‌کنیم.پنیر محلی با گردو می‌خوریم.زن عمو قصه‌ی اسب سیاه را برای بار صدم تعریف می‌کند.هنوز هم مشتاقم که آن را بشنوم.

در میان صحبت ها‌ی مادر بزرگ می پرم و اصرار می‌کنم که نامه‌ی عمو را که در زمان سرباز بودنش برای خانواده نگاشته ببینم.

کاغذ رنگ زمان به خود گرفته و کمی کهنه شده است،اما مادر بزرگ مثل یک شی با ارزش آن را نگه داشته‌ است.از هر کلمه‌اش هزارن محبت میچکد.

مادربزرگ با چه ترفندی انگور را سر شاخه‌ی درخت تا این فصل نگه می‌دارد؟

صدای گوسفندان که امروز به صحرا نرفته‌اند؛می آید.عمو برای آن‌ها آذوقه می‌برد و کمی بعد بوی جاشیر فضای حیاط را پر می‌کند.

حوض حیاط مادربزرگ آبی رنگ است.درخت انار دانه دانه فرزندانش را نثار دستان کوچکمان می‌کند.

تاب آبی رنگی که خودمان به درخت گردو بسته‌ایم هم در این روز بارانی دلتنگ ما است؟

مادربزرگ با نگاهی به آسمان می‌گوید:بوی برف می‌آید.چراغ گرد سوزش را روشن می‌کند تا بهتر ببیند.دست تک تکمان را می‌گیرد و در آن کشمش و گردو می‌ریزد.

دلم را به دریا می‌زنم و کلون این خانه را می‌کوبم به امید که کسی از حوالی کودکی‌ام در را باز کند…..

#به_قلم_خودم 

#کوپان

#روستا

#دلتنگ #مادربزرگ

 نظر دهید »

دالان

15 آبان 1402 توسط منم مثل تو

​می‌دانی که عاشق هوای ابری هستم حتی اگر باران نبارد!

شاید دعای انار مستجاب شده است که امروز، آسمان دست در خرمن موهایش می‌کشد و مرواید های ریز و غلتانش را فرو می‌ریزد.زاغچه‌ای تنها روی دیوار کاهگلی خانه‌ی مادر بزرگ نشسته و به دور دست خیره شده است.هوا به اندازه‌ای سرد شده که گل‌های لطیف نیلوفر از شکوفا شدن پشیمان شده و افسوس می‌خورند.

کوه‌ها لحاف سنگین ابری روی سرشان کشیده‌اند.

چوپان خسته از پاهای به گل نشسته‌اش گوسفندان را هی می‌کند.

باد بازیگوشی می‌کند و ردایی بر دوش انداخته و زنگ خانه‌ی گلابی را به صدا در‌می‌آورد.گلابی سخاوتمندانه چند میوه‌ی رسیده تقدیمش می‌کند.

آبان در کدام کلاس نقاشی دوره دیده که این چنین استادانه درختان را زیبا کرده‌ است؟

دلم می‌خواهد به کودکی‌ام برگردم و در راه برگشت از مدرسه، باران پاییزی غافلگیرم کند و من به دالان کاهگلی خانه‌ی عمه جان پناه ببرم و عطر خاک خیس خورده مدهوشم کند؛ صدای ترمز ماشین و لبخند پدر زیباترین قاب پاییزی ام شود.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

خیال کردن کار سختی نیست!

08 آبان 1402 توسط منم مثل تو


#به_قلم_خودم
#برای_غزه
خیال کردن کار سختی نیست!
شهر را بدون جنگ تصور کن.ساختمان هایش سالم،درختان زیتونش پر بار،پارک‌ها مملو از بچه.
جای دود و بمب و موشک،رنگین کمان را در آسمان نقاشی کن.
چشمانت را بسته نگه دار و بوسه های مادر را به جای زخم‌های تنت بکار.آغوش گرم پدر را جایگزین سرمای شب‌های تنهاییت کن.
روی میز و نیمکت‌هایی به رنگ مهربانی معلم بنشین و با لذت تکالیفت را انجام بده.
روزی را تصور کن که خبر پیروزی فلسطین تیتر اول همه‌ی رسانه‌هاست.
روزهایی که صدای پرندگان بجای صدای شلیک گلوله به گوش می‌رسد و تنها شی نورانی آسمان شب ،ستاره ها خواهند بود.
حرفم را پس می‌گیرم !تصور کردن چیزهایی که هیچ وقت ندیده‌ای سخت است.تو فقط نابودی صهیونیست را تصور کن که پیروزی نزدیک است.
“نَصرُ مِن الله و فَتحَُ قَریب”

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 33
  • 34
  • 35
  • ...
  • 36
  • ...
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 40
  • ...
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس