مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

خانه‌ی پدر

04 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​صدای اذان می‌آید.خودم را مهمان خانه پدر می‌کنم.

آسمان صاف و یک رنگ است بدون لکه ای ابر.گویی سایه ای روی آسمان افتاده و رنگش را پر رنگ تر کرده است.درخت انگور گوشه‌ی حیاط تمام تلاشش را کرده تا قسمت های بیشتری را برای ایجاد سایه پوشش بدهد.گل های نیلوفر آبی و صورتی پا پیچ انگور شده اند و تا قسمتی از مسیر را بالا رفته اند

.هوا گرم است.خانه پدر مثل همیشه شلوغ است.خواهران و برادران همه هستند.بچه ها هم همین طور .

چه کسی پیشنهاد پخت اش رشته داد؟؟

بساط برش رشته بر پا می‌شود.هر کسی کاری انجام می‌دهد.پنجره قدی اتاق نشیمن باز می‌شود.

برای آماده کردن خمیر آرد می‌آورند و آب؛ مقدار زیادی  هم محبت در آن می‌ریزند.کمی هم شادی.خمیر را ورز می‌دهند.خمیر را به تعداد افراد، چانه می‌گیرند. با وردنه چانه ها را صاف می‌کنند و روی آن آرد می‌پاشند. 

خمیر را تا می‌زنند و شروع به برش خمیر می کنند. خمیر ها رشته می‌شوند و رشته های محبت اهل خانه محکم تر می‌شود.

صدای ماشین پدر می‌آید در را باز می‌کنیم. بچه ها پشت وانت سوار‌ می‌شویم و مسیر 10 متری حیاط برایمان سفری خوش و کوتاه می‌شود

.همسایه خانه‌ی پدر مسجدی نو ساز است.صدای اذان می‌آید.

آش صبوری می‌کند تا همه نمازشان را بخوانند.باید حسابی جا افتاده باشد.برای بچه ها آش می‌کشند.جلوی پنجره قدی ،روبه حیاط می‌نشینیم.

 آفتاب با مهارت خودش را از شیشه‌ی ماشین بازتاب می‌کند و بی دعوت وارد خانه می‌شود.

صدای خنده‌ی بچه ها و همهمه بزرگترها در گوشم مانده‌ است.

کمی خانه پدر می‌خواهم و شادی کودکانه!!

#به_قلم_خودم 

#عکس_تولیدی

 نظر دهید »

سنجاقک

04 تیر 1402 توسط منم مثل تو

​سنجاقک دیده ای؟

امروز صبح که در خلوت به صدای کلاغ های سبز گوش می‌دادم یک سنجاقک دیدم.اول،فکر کردم اشتباه دیده‌ام ‌؛ولی …واقعی بود.

کودک درونم زودتر از من بلند شد تا سنجاقک را بگیرد.

بعد از مدرسه ابتدایی تقریبا 10 قدم با پای کودکی به سمت خانه‌ی خاله می‌روم ؛همان جایی که نزدیک به باغ آلو هاست. آب در جوی ها جریان دارد. درختان بید نصف کوچه را سایه انداخته اند.زیر هر بید ،میان جوی را کمی گود انداخته اند؛تا راحت در آن لباس و ظرف بشویند. خاله با زن همسایه زیر درخت نشسته اند و گرم صحبت هستند.تو فکر کن فقط صحبت می‌کنند،اما درخت بید سالهاست که شاهد درد و دل های زنانه است.

فصل آبیاری باغات رسیده و کوچه از اضافه آب هایی که از سنگچین باغ بیرون ریخته بی نصیب نمانده و گودال متوسطی برای خودش درست کرده است .نوزاد قورباغه ها درون گودال در حال بزرگ شدن هستند.فکر می‌کنی چند تا از آنها قورباغه شوند؟

اگر از دست پرندگان و بچه ها در امان بمانند حداکثر20 تا.

سنجاقک ها بالای همین گودال آب جمع می‌شوند. فکر میکنی هر سال می‌آیند؟

نه فقط سال هایی که تَرسالی است.سنجاقک ها برای ما نماد سال پر آب و برکت هستند مثل کلاغ های سبز که در همین سال ها به روستای ما کوچ می‌کنند.

 

آرام می‌نشینم تا سنجاقک هم آرام بنشیند.ارام دستم را جلو می‌برم و بعد از چند بار شکست موفق به گرفتنش می‌شوم.

آن را جلوی چشمانم می‌گیرم با چشمان درشتش نگاهم می‌کند.بال های شیشه اش را محکم می‌گیرم تا فکر پرواز را از سرش بیرون کند .

انگشتم را جلوی پاهای کوچکش می‌گیرم .قلقلکم می‌شود؛ پاهایش را دور انگشتم قلاب می‌کند.نگاهم را از این حشره ی جذاب می‌گیرم.تقریبا همه موفق به گرفتن سنجاقک شده ایم.

دم سنجاقک بیچاره را با سوزن نخ دار سوراخ می‌کنیم و گره می‌زنیم .وقتی از محکم بودن نخ مطمئن می شویم رهایش می‌کنیم و با نخی که انتهایش در دستانمان است به دنبال سنجاقک ها می‌دویم.

از تمام سنجاقک ها بابت این کار بدمان معذرت می‌خوام

#به_قلم_خودم 

#کوپان

#خاطرات_کودکی

 نظر دهید »

بعد از ۴ درخت بید سمت راست 

23 خرداد 1402 توسط منم مثل تو

​دلتنگ که می‌شوم نگاهی به اطرافم می‌اندازم.دوست ندارم در خانه باشم ولی تازه از نمایشگاه به خانه برگشته ام .دخترم را خواباندم و در اتاق تاریک نشسته ام.نسیمی ملایم دستش را به طرفم می‌گیرد.چشم می‌بندم و با او همراه می‌شوم.

فضا تاریک است.صدای قدم‌هایمان سکوت شب را می‌شکند.کمی دیگر به جایی که دوستش داریم می‌رسیم .عمیق نفس می‌کشم.تا به حال گل آلو را بوییده‌ای؟؟؟کمی تلخ است و خنک.شب که می‌شود من و برادرم به هوای بوییدن عطر گل‌های آلو روانه‌ی خانه خواهرم می‌شویم.آدرس خانه‌اش را داری؟ از در خانه‌ی پدر تا مدرسه راهی نیست.از کنار 5 سال خاطرات دبستان که بگذری،به خانه خاله می‌رسی به پل روی آب نگاهی بینداز.من و دختر خاله هایم را می‌بینی که روی پل بازی می‌کنیم.حالا باید بشماری و از کنار 4 درخت بید به سمت راست بپیچی.راستی یادم رفت بگویم مواظب باش چون از داخل کوچه، آب زلالی می‌گذرد که از قنات سپیدار و زینب تامین می‌شود.از سر کوچه تا خانه‌ی خواهرم را عمیق نفس بکش.یک طرف کوچه خانه است و یک طرف باغ آلو.

زنگ در را که فشار می‌دهیم بلافاصله در باز می‌شود .خواهرم هم به دیدن هرشب ما عادت کرده است.با خنده به استقبالمان می‌آید.

_سلام مهمان می‌خواهی؟

_قدمتان بر چشم.

دستت را به من بده و با من بیا !! 

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

گهواره‌ی خرمالو

21 خرداد 1402 توسط منم مثل تو

​آسمان امروز هم خوش‌سلیقه است.قسمتی به رنگ کبود و قسمتی،آبی با ابر های سفید پنبه ای.درخت انار همسایه نگاهش را  پشت گل‌های خندانش نقاشی کرده است.باد گهواره‌ی خرمالو‌های نارس کوچک را،تکان می‌دهد و باران لالایی‌ ملایمی زمزمه می‌کند.

گفته بودم عاشق هوای ابری ام .اما امروز خسته ام و دلتنگ.مثل دختر بچه ای که عروسکش را خانه‌ی مادربزرگ جا گذاشته است.

دخترم را بهانه می‌کنم‌،به همسرم پیشنهاد می‌دهم به پارک برویم اما استقبال نمی‌کند؛و من دلتنگ تر می‌شوم.اما دخترم آنقدر بهانه می‌گیرد که بالاخره راضی می‌شود.وقتی ماشین توقف می‌کند، من نیستم که پیاده می‌شوم؛دخترک پنج ساله‌ای با شور و هیجان پا به پا‌ی دختر و پسرم به طرف توت های قرمز می‌دود.دست ها و صورتشان رنگی می‌شود.به طرف ماهی های قرمز می‌روند و با ذوق ان‌ها را به هم نشان می دهند‌. پله ها را چند بار بالا و پایین می‌روند و و با صدای بلند می‌شمارند:یک ،دو،سه …..

به خانه که برمی‌گردم دخترک وجودم زودتر از من خوابش می‌برد.خوابی به شیرینی روزهای خوش گذشته!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

چهل پسین

21 خرداد 1402 توسط منم مثل تو

​چشمانم را می‌بندم .باران نم نم می‌بارد.کاش چهل پسین می‌شد.می‌دانی چهل پسین چیست؟

آخرین چهل پسینی که به یاد دارم مربوط به 15 سال پیش است.همان تابستانی که برای به هدر نرفتن اوقات تابستان ،دار قالی بر پا کرده بودیم.به نظر مادرم هدر دادن تابستان اوج حماقت بود.هر سال بعد از تعطیل شدن مدرسه دار قالی من و خواهرم برپا بود.برای مادرم مهم نبود که به پولش نیاز نداریم.برای تشویقمان دستمزدمان را برایمان طلا می‌خرید.سه روز بود که هر روز با آفتابی داغ و سوزان گره بر تار و پود فرش می‌زدیم عصر که می‌شد ورق برمی‌گشت و هوا بارانی می‌شد با خواهر و برادرزاده ام برای تماشای باران به بیرون از خانه می‌رفتیم .مادرم میگفت باران خمینه. ما را که خیس آب بودیم دعوا می‌کرد.اعتقاد داشت باران خمینه باعث مریضی می‌شود.

روز ها از پی هم می‌گذشت و هر روز عصر باران می بارید.40 روز می‌شد یا نه،خاطرم نیست، فقط حاصل چهل پسین که دشت های سبز و باغات شاداب و کشاورزان خندان بود را به یاد دارم.

امروز روز سوم است که باران بارید.کاش چهل پسین شود!

چهل روز مانده تا محرم.کاش درون ما هم چهل پسین شود و باران ببارد و همه گناهانمان را بشوید. آن وقت به جایش جانمان سبز می‌شود.جانمان که سبز باشد ،می‌شود خانه محبت خدا و اهل بیت(ع)

کاش چهل پسین بشود!!!!

#به_قلم_خودم 

#تولیدی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 36
  • 37
  • 38
  • 39
  • ...
  • 40
  • ...
  • 41
  • 42
  • 43
  • ...
  • 44
  • ...
  • 45
  • 46
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس