نصیحت باران خورده ی استاد
هنوز غم بزرگی در دلم احساس می کنم.چند روزی است که گالیا را ندیدم.می دانی همیشه به وقتش می آید ؟؟مثل امشب که بی مقدمه آمد و دستم را گرفت و تا اتاقک بی نوایی که انباری می خوانمش برد. در کمد دیواری اش را باز کرد و یک کارتن سفید بیرون کشید.در سکوت نظاره گر کارهایش بودم.چیزی بیرون کشید و به دستم دادم.دفترچه خاطراتی که مربوط به دبیرستانم بود.دبیران چند خطی به یادگار برایم نگاشته بودند.و من بی رحمانه آن را در زیر باران رها کرده بودم.چطور دلم آمده بود؟؟؟ نمیدانم چند وقت بعد به طور اتفاقی پیدایش کردم و با خود به خانه آوردم.
و حالا….ورق به ورقش را بوییدم.بوی جوانی می داد.می دانی عطرش ساخته شده یا نه؟
هر صفحه که میخواندم دلم میخواست برگردم به سال های خوب محصل بودن.
از بین کلمات و جملات اساتید، جمله آقای مطهری نیا معلم جبر و هندسه را ،با شما دوستانم به اشتراک می گذارم .
با هزار کس مشورت کن و راز دلت را به کسی نگو
قهرمانی به نام زن
در حالی که لیوان را از آب جوش پر میکنم و قاشق عسل را در آن حل میکنم به امروز فکر میکنم.دیشب به خاطر بی قراری های کیمیا نتوانستم بیشتر از دو ساعت بخوابم .بعد از حاضر کردن صبحانه و فرستادن محمد به مدرسه،دلم می خواست کمی بخوابم ؛ اما کیمیا دلش میخواست بازی کند تا ساعت 10 با او مشغول بودم.چون دیشب نخوابیده بود ساعت 10:30 خوابید و من خوشحال از اینکه میتوانم کمی استراحت کنم .هنوز چشمانم گرم نشده بود که یادم آمد برای ناهار کاری نکردم .بلند شدم و ناهار را آماده کردم ،ظرف ها را شستم، لباس ها را به ماشین لباس شویی سپردم. خانه را مرتب کردم و جارو کشیدم .خسته بودم اما پالتوی ناتمام به من چشمک میزد .آستری اش را محکم کردم و جا دکمه ها را زدم.دکمه هایش را هم دوختم .صدای اذان در گوشم پیچید ؛نمازم را هم خواندم . زمان آمدن محمد نزدیک بود ترسیدم کمی بخوابم و پسرم پشت در بماند ، برای فرار از خواب پارچه دیگری را برش زدم .آمدن محمد و بیدار شدن کیمیا هم زمان شد.کیمیا را به محمد سپردم و به خرید رفتم .
مقدمات شام را آماده کرده و برای فرار از سرفه های بی امانم لیوان آبجوش و عسل را برای خودم تجویز میکنم. به این فکر میکنم که زنان با تمام لطافت هایشان چه صبورانه و آرام خانه را گرم نگه می دارند حتی زمانی که مریض اند و به استراحت نیاز دارند.
هر خانه قهرمانی دارد به نام زن
#به_قلم_خودم
#تولیدی
خدا حافظی خواهرانه
خواهرم زهرا، ۳ سال از من بزرگ تر است وقتی کلاس اول بود،الفبا را به من یاد می داد.یک کمد چوبی داشتیم که مجبورش می کردیم نقش تخته را بازی کند.اولین معلم من خواهرم بود قبل از شروع دبستان در حد یک کودک دوم ابتدایی آموزشم داده بود.ریاضی و فارسی،انواع شعر های حفظی .معلم بودن خیلی به او می آید.ولی حیف که نشد.تابستان ها با هم قالی می بافتیم.خیلی هم ادای بزرگتر ها را در می آورد.هر تابستان با هم کلی دعوای خواهرانه داشتیم.خواهران بزرگترم دعا می کردند؛الهی یکی عروس شمالی ها بشه،یکی عروس جنوب.آن زمان میخندیدیم و میگفتیم آمین.خواهرم عروس یکی از اقوام دور شد و یک ماه بعد من عروس پسر خاله همسر خواهرم زهرا. به دعاهای چند سال قبل میخندیدیم.همسر زهرا ،پاسدار شد و برای زندگی به قشم منتقل شد. من هم به خاطر شغل همسرم به بام فارس نقل مکان کردیم.روزگار ما را از هم جدا کرد .حالا سالی سه یا چهار بار یکدیگر را میبینیم.عید امسال هم سعادت داشتم ببینمش.دیشب وقت خدا حافظی چنان تنگ در آغوش گرفتمش که اشک خودمان که هیچ ،اشک حاضرین نیز در آمد.از دیروز از خودم میپرسم چرا تا به حال خواهرانه هایم را خرجش نکردم؟؟؟؟