مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

گاهی علت خود من هستم.

04 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​دلم می‌خواست مثل 6 سال گذشته، لباس فرم پسرم را خودم بدوزم. پیراهن را برش زدم و چهار درز اصلی را دوختم. صدایش زدم تا آن را بپوشد؛ اما با دیدنش از کار خودم تعجب کردم. اینکه چرا تنگ شده بود و با چه ترفندی درستش کردم، بماند. شلوار سال قبلش کاملا سالم بود، برای همین قصد برش زدن پارچه‌ی شلواری را نداشتم. 

فکر اینکه شاید دوست داشته باشد مثل دوستانش با لباس نو، سال تحصیلی را آغاز کند؛ باعث شد شبانه پارچه را برش بزنم. بعد از دو ساعت تنها وصل کمری‌اش مانده بود. می‌خواستم حتما همین امشب تمام شود. یک طرف را دوختم. درز پشت را به داخل برگرداندم. لبه‌ی دیگر را طوری تنظیم کردم که اگر میان درز اول دوخت بزنم، طرف دیگر هم دوخت بخورد. این‌طوری زحمت کمتری داشت. اما هنوز چند بخیه ندوخته بود که نخ رو پاره شد. دوباره نخ‌کشی کردم. دوباره پاره شد. از رو نرفتم و باز هم نخ‌کشی کردم. اما مثل اینکه او از من پر‌روتر بود. باز هم پاره شد. کم‌کم داشتم عصبی می‌شدم. نفس عمیق کشیدم و بر اعصابم مسلط شدم. خانم شفیعی می‌گفت وقتی نخ رو به مشکل می‌خورد ایراد از نخ زیر است. ماکو را بیرون کشیدم و ماسوره را دوباره تنظیم کردم. با امید فراوان شروع به دوخت کردم. اما این‌بار هم نخ پاره شد. چند بار دیگر امتحان کردم تا اینکه سوزن هم شکست. نچ‌نچی کردم. و بی‌حوصله سوزن را عوض کردم. در کمال تعجب دیدم که دیگر نخ پاره نشد. ایراد از سوزن بود! وقت خواب به این فکر می‌کردم که وقتی در زندگی دچار مشکل می‌شوم، برای یافتن علت، روی مسائلی تمرکز می‌کنم که به ظاهر علت مشکل هستند، اما دریغ از اینکه گاهی مشکل دقیقا خود من هستم، مثل سوزن. 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#جوال_ذهن

 نظر دهید »

پاییز و پدر

03 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​شهریور را دوست داشتم چون به مهر می‌رسید. آخر شهریور است. هوا کمی سرد شده است. صبح‌ها بوی پاییز می‌دهد. درختان کم‌کم برای یک استراحت طولانی آماده می‌شوند. آسمان رنگ پریده به نظر می‌رسد. سنجاقک‌ها در ارتفاع دو متری از زمین می‌چرخند. صدای سبزقبا در گوشم می‌پیچد. دلم هوای سال‌های دبیرستان را می‌کند. چند روز مانده به مهر، کتاب‌هایم را جلد می‌کردم. بوی نویی کاغذ، تا مدتی به شامه‌ام می‌چسبید. یک روز هم برای خرید وسایل مورد نیاز خوابگاه، می‌رفتیم. مهم‌ترین ویژگی‌ مهر، حضور تو بود. روز اول که دلتنگ می‌شدم، کافی بود تا آخر همان هفته صبر کنم. می‌دانستم یا تو می‌آیی یا من! 

صدای پای پاییز به گوش می‌رسد. پاییز همان پاییز است اما تمام زیبایی‌هایش بدون حضور تو، برایم رنگ می‌بازد. اصلا اعتبار پاییز به حضور تو بود. امروز بیشتر از هر روز دیگری دلتنگت هستم. یکسال قبل حوالی همین لحظات فهمیدم که دیگر نیستی. من ماندم و جهانی که بی تو، قفسی بیش نیست. یک‌سال است که روز‌هایم بدون شنیدن صدایت آغاز شده است. دروغ چرا! اصلا در این یکسال زنده نبوده‌ام که بدانم روز آغاز شده است یا نه. دلتنگم. نمی‌شود فقط یکبار دیگر صدای خندا‌هایت را بشنوم؟ صبح با صدای تو شروع شود؟ 

جنس این بغض از چیست که بار‌ها و بارها می‌شکند، اما باز هم راه نفسم را می‌‌گیرد؟ کاری از دستم ساخته نیست به جز اینکه، تنهایی‌ام را بغل کنم و زار بزنم.

#به_قلم_خودم

#دلتنگ_نوشت 

 نظر دهید »

رویای نیمه شب 

03 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​باید بگویم که کتاب خواندن میان مشغله‌هایم، مزه‌ی دیگری دارد. از این‌که لحظاتی را پیدا کنم و قاچاقی کتاب بخوانم کیف می‌کنم. به پیشنهاد استادم کتابی را دانلود کردم. 

هاشم پسر خوش‌سیما و ثروتمند زرگری است که دلبسته‌ی دختر صمیمی‌ترین دوست پدربزرگش می‌شود. همه‌چیز بر وفق مراد است، الاّ اینکه ابوراجح دخترش را به سُنی نمی‌دهد. هاشم که این موضوع را می‌داند، برای خواستگاری پا پیش نمی‌گذارد. هاشم خودش را به ابوراجح نزدیک‌تر می‌کند و موضوع علاقه‌اش به دختر شیعه را با او در میان می‌گذارد. ماجرایی پیش می‌آید و هاشم به درگاه مرجانه راه پیدا می‌کند و اسباب آزادی دو تن از شیعیان را فراهم می‌کند. اما خودش و ابوراحج و خانواده‌اش دچار توطئه‌ی وزیر دربار می‌شوند. حکم اعدام ابوراجح صادر می‌شود. هاشم به کمک او می‌آید و با کمک دختر حاکم ابوراجح را تبرئه می‌کند. 

ابوراجح زیر شکنجه‌ی درباریان نفس‌های آخرش را می‌کِشد. هاشم بر بالینش حاضر می‌شود و از او می‌خواهد که از امام زمانش یاری بجوید. نیمه‌های شب معجزه می‌شود و ابوراجح که پیش از این چهره‌ای رنجور و زرد داشت، زیبا می‌شود و آثاری از شکنجه بر بدنش دیده نمی‌شود. هاشم و پدربزرگش و بسیاری از مردم با دیدن این کرامت از امام زمان علیه‌السلام شیعه می‌شوند و پس از اندک زمانی ریحانه به عقد هاشم در می‌آید. 

کتاب رویای نیمه شب داستان دلدادگی است و بر اساس سرگذشت ابوراجح حمامی نگاشته شده است.

#به_قلم_خودم 

#معرفی_کتاب

 نظر دهید »

مشغله

03 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا الان باید صد کیلو گوجه‌فرنگی بخرم و کدبانو بودن خودم را ثابت کنم. ثبت نام در مدرسه‌ی تابستانه‌ی دانشگاه حدیث از یک سمت و انتخاب واحد مبادی‌العربیه از سوی دیگر به اندازه‌ی کافی برای کمبود وقت کافی بود. چرا من تصمیم گرفتم اول وقت رب بگیرم؟

39 درس را از کانال استاد صدیقی دانلود کردم و در میان کلاس‌های حدیث، جزوه نویسی کردم. فردا روز امتحان است و من هنوز درگیر شستن دیگ و اجاق و شیشه هستم. به بقچه‌ی گرفتاری‌ها زنانه‌ام دوخت لباس فرم برای پسرم و برادر‌زاده‌ام را هم باید اضافه کنم. بقچه‌ام بیشتر شبیه بازار شام شده است. آماده کردن غذای مناسب برای همسرم که نوبت دندان‌پزشکی دارد، غافلگیرم می‌کند. حس می‌کنم در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته‌ام. 

می‌خواهم جزوه را مرور کنم که دخترم با دل دردی که دچار شده، خودش را در آغوشم می‌اندازد و تا آنجایی که ممکن است به من می‌چسبد. فکر می‌کنم باید صبح زود‌تر از خواب بیدار شوم و جزوه‌ام را دوباره بخوانم، البته اگر خستگی و درد کمرم اجازه بدهد.

#به_قلم_خودم 

#جوال_ذهن 

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

آن دختر یهودی

03 مهر 1403 توسط منم مثل تو

​اسم کتاب بود که من را جذب کرد یا اینکه در دسته‌ی رمان و داستان قرار داشت، را نمی‌دانم. ولی باعث شد آن را به کتابهانه‌ی مجازی‌ام اضافه کنم. 

نَدی دختری است که پدرش مسلمان و مادرش یهودی است. کودک بود که مادرش او و خواهرش را به شهری دور برد تا در کنار پدرشان بزرگ نشوند. مادرش با مردی مسیحی ازدواج می‌کند. یک روز در خانه به صدا در می‌آید و دو جوان مسلمان که یکی از آن‌ها در درگیری بین اسرائیل و لبنان مجروح شده بود به آنجا پناه می‌برند. احمد، مجذوب رفتار انسان دوستانه‌ی نَدی قرار می‌گیرد. او را از پدر خوانده‌اش خواستگاری می‌کند و علارغم مخالفت‌های مادر ندی با هم نامزد می‌کنند. احمد آرام آرام اسلام را به ندی معرفی می‌کند. اما گم شدن احمد در درگیری جبهه‌ی مقاومت باعث اتفاقات زیادی می‌شود. ندی که در فشار روانی بالایی قرار دارد به فرانسه مهاجرت می‌کند و در آنجا هر روز یک نامه برای احمد به نشانی خانه‌ی متروکه‌ی پدر‌بزرگش پست می‌کند. در یکی از نامه‌ها خبر از مسلمان شدنش می‌دهد. او بر می‌گردد و چن تن از یهودیان را مسلمان می‌کند. و درست در انتهای داستان احمد در حالی که حافظه‌اش را از دست داده پیدا می‌شود. اما همزمان با نامزدی ندی و بهترین دوست احمد یعنی حسان. 

#معرفی_کتاب

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس