مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

خبر قبولی 

07 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​با ناراحتی از ماشین پیاده شدم.دوست نداشتم با کسی روبه رو شوم.آرام آرام مسیر خانه را در پیش گرفتم. صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.بدون نگاه کردن هم می‌دانستم چه کسی پشت خط است!

_سلام قبول شدی بابا جان؟

سلام کردم و آهی کشیدم و گفتم :نه!

بابا میشه هزینه آزمون و کلاس تکمیلی را به کارتم واریز کنید؟

صدای خنده‌اش در گوشم پیچید و گفت :حتما 

آزمون هفته بعد قبول شدم و افسر برگه‌ی تایید صدور گواهینامه رانندگی‌ام را امضا کرد.

وقتی خبر قبولی‌ام را به پدرم دادم خیلی خوشحال شد.هر وقت پشت فرمان ماشین می‌نشینم یا گواهینامه‌ام را می‌بینم به یاد پدرم می‌افتم.

پدرم در همه حال پشتیبانم بود.روحش شاد

#به_قلم_خودم 

#پشتیبان_زندگی

 نظر دهید »

هنوز هوایم را داری!

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​آخرین وامی که از بانک گرفتیم باعث شده که ریالی نتوانیم پس‌انداز کنیم.در حالی که شلوار پسرم را برش می‌زدم به هزینه مدرسه‌ی کوثرنت هم فکر می‌کردم.اگر پدرم بود بلافاصله بعد از مطرح کردنش مبلغ را به حسابم واریز می‌کرد.

بعد از 4 ماه هنوز به نبودنش عادت نکرده‌ام ،اشک به چشمانم نشست.با شنیدن صدای تلفنم از پشت چرخ خیاطی بلند شدم.

شماره‌ی پدرم روی صفحه‌ می‌درخشید.گزینه اتصال را لمس کردم.مادرم بود.بعد از احوال پرسی گفت:شماره حسابت را بفرست تا یه مقدار پول برات واریز کنم.

با اینکه پدرم در این دنیا نیست ولی می‌دانم که هنوز هوایم را دارد و مثل همیشه حمایتم می‌کند.

پدرم ارتش تک نفره‌ی دنیای من است.

#به_قلم_خودم 

#پشتیبان_زندگی

 نظر دهید »

جناب علی 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​وقتی به نماز می‌ایستاد، اشهدُ انَّ علیً ولیُ الله را با ارادت خاصی بر زبان جاری می‌کرد.

هر تماسش را با یاعلی به پایان می‌رساند.بافندگان زیادی داشت. برای تک تکشان پدر بود.خانه‌ی خیلی‌ها را فرش کرد و برای احتیاجاتشان پول پیش پرداخت می‌کرد.

هر مشکلی که داشت تسبیح دانه درشت سیاه رنگش را به دست می‌گرفت و ذکر یاعلی زمزمه می‌کرد.

در طول زندگی‌اش چندباری نجف مشرف شده بود ولی هر بار با چنان شوقی از حرم امام علی حرف می‌زد که گویی اولین بار چشمش به حرم آقا نورانی شده است.

وقتی مشکلی داشتم می‌گفت :《نترس ما زیر سایه‌ی مهر علی (ع)هستیم.》

نام هر سه‌ نوه‌ی پسری‌اش را علی گذاشت .

پایان زندگی پدرم هم با علی (ع) گذشت.من که نبودم ولی مادرم می‌گوید:” پدرم تمام لحظات آخر را با آرامش خاصی گفت:《یا جناب علی》”

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

کمی آن‌طرف‌تر 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​اولین بار که پای در عرصه‌ی جهان هستی نهادم، آغوش گرم مادر پناهم شد؛اما کمی آنطرف تر مردی نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و دستانش را به سمت آسمان گرفت.

اولین دندانم که رویید ؛ مادرم ، با شوق آش دندانی برایم پخت؛ اما مردی دورتر از خانه برای تک تک لقمه هایم عرق می‌ریخت.

اولین قدم‌هایم را در حالی پیمودم که دستانم در میان دستان گرم مادر بود؛ اما مردی آن سوی اتاق آغوش مردانه‌‌اش را برای پایان قدم های کوچکم باز می‌کرد.

اولین کلمه ای که بر زبان آوردم مردی بود که “بابا” خواندمش.

اولین بار که مادر قلمم را هدایت کرد و گفت بنویس باباااااا کمی آن طرف تر مردی دلش از شادی ضعف می‌رفت.

اولین بار که سجاده گشودم و در کنار مادر به پرستش معبود ایستادم ، لبخند مردی نوازش وار بر سرم نشست.

اولین بار که چادر سفیدی بر سرم انداختند تا معشوق یار باشم؛ مادر زیر لب آیت الکرسی می‌خواند.اما من چشمانم را به مردی دوختم که اشک چشمانش را ، بغضش را از همه مخفی می‌کرد.

من مردی در زندگی‌ام دیدم که همه‌ی هستی ام وام دار اوست. پدرم دوستت دارم

#به_قلم_خودم 

#پشتیبان_زندگی

 نظر دهید »

دایه‌ی بهتر از مادر 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​چشمان زیبایش را به من دوخت بود و انگشتش را با صدا می‌مکید. کلاه صورتی رنگش را که کمی پایین آمده بود عقب کشیدم. پا روی دلم گذاشتم و به جای بوسه‌ی محکم بر صورت زیبایش ، عطر تنش را مهمان ریه‌هایم کردم.فکر نمی‌کنم عطری بهتر از تن نوزاد وجود داشته باشد.

با ملایمت او را در آغوش مادرش گذاشتم.دختر خاله‌ام نفس عمیقی کشید و با خنده گفت:《 اصلا فکر نمی‌کردم بزرگ کردن بچه انقدر سخت باشه.تازه واکسن 4 ماهگی‌اش را زده‌ایم. برای سوراخ کردن گوشش هم نوبت گرفتم ولی می‌ترسم دردش بگیره!》

نگاهش را پایین انداخت تااشک جمع شده در چشمانش را نبینم. باید چیزی می‌گفتم اما چرا واژه ها را گم کرده ام ؟

_به نظرت من مادر خوبی هستم؟ 

دیگر سکوت جایز نبود،دستانش را گرفتم و گفتم:《 معلومه که هستی. من و همه‌ی خانواده به این کارت افتخار می‌کنیم. به سرپرستی گرفتن این بچه یعنی تو مادر شدی لازم نیست حتما تو بدنیا آورده باشی.》

سرش را بالا آورد و بلافاصله اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد.از لبخند عمیق روی لب هایش فهمیدم که همین دو جمله برای آرام کردن دلش کافی بود.

تاب نیاوردم و زینب را در بغل گرفتم و این بار محکم بوسیدمش.

#به_قلم_خودم 

#فرزند_آوری

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 43
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس