مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

ماجرای نامه نوشتن من 

24 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​میان شلوغی و همهمه‌ی بچه‌های پارک، نشسته‌ام. فشردگی امتحانات پایان ترم فرصتی برایم باقی نگذاشته که بخواهم به صدای ذهنم توجه کنم. اما تا بچه‌ها بازی کنند فرصت خوبی است تا من هم بنویسم.

من و دختر عمویم، سارا، متولد یک سال هستیم. نزدیکی خانه‌ی عمو باعث شده بود که ما همبازی خوبی برای هم باشیم. اینکه سارا از کی عینکی شد را به خاطر ندارم؛ اما یادم هست که همیشه مراقب بودم در میان شلوغی‌های بازی آسیبی به او وارد نکنم. همه چیز به نظر من روال معمولی را طی می‌کرد که غیبت چند روزه‌ی سارا من را به دنیای کسالت و بی‌حوصلگی کشاند. در ابتدا نمی‌دانستم چرا سارا و زن عمو هر دو با هم غیب شده‌اند. زن‌عمو به خاطر دختر بزرگش که فلجش بود برگشت اما سارا نه. 

بعد از صحبت با زن‌عمو متوجه شدم که چشمان سارا باید جراحی می‌شد و او حالا در بیمارستان بستری بود. من چطور همبازی و دختر‌عمویی بود که متوجه وخامت چشمانش نبودم؟ 

به پیشنهاد زن‌عمو تصمیم گرفتم نامه‌ای برایش بنویسم. اولین بار بود که نامه می‌نوشتم. نامه‌ام را از همه مخفی کردم و با کلی وسواس با چسب محکم کردم. نامه‌ی من به وسیله‌ی عمو به دست سارا رسید. عمو که برگشت برای احوال‌پرسی سارا به خانه‌شان رفتم. وقتی عمو تعریف کرد که وقتی نامه‌ام را خوانده‌اند و همه از این همه احساس اشکشان جاری شده است، ماتم برد. اصلا چرا سارا نامه را به آن‌ها داده بود تا بخوانند؟

بدون خداحافظی به خانه برگشتم و گریه کردم. خواهرم که ماجرا را فهمید بعد از کلی خندیدن گفت:《 چشمای سارا رو عمل کردند و الان چشماش بسته‌است. خودش نمیتونه بخونه.》

حالا با یادآوری این خاطره لبخند مهمان لبانم می‌شود.

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#حرکت_جوال_ذهنی

 نظر دهید »

پنجره

24 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​نگاهم روی پنجره‌ی رو‌به‌رو ثابت می‌ماند‌. پنجره‌ای چوبی که با رنگ آبی، رنگ شده است، اما گذر زمان باعث فرسایش آن شده و رنگ پوسته پوسته شده است. دلم می‌خواهد بر روی آن دست بکشم و پوسته‌ها را از تن خسته‌اش بتکانم. شیشه‌هایش کوچک و مربع شکل است. از ظاهر آن می‌توان فهمید کمی دود زده شده‌اند، اما هنوز هم انعکاس آسمان در دل آن‌ شفاف و زلال است. پنجره باز است و من می‌توانم گل‌های کوچک و قرمز رنگ شمعدانی‌ها را در پشت قاب آن ببینم. به صاحب‌خانه می‌اندیشم، بی‌شک بانویی با سلیقه و پر از احساس است. یکی از شیشه‌ها شکسته و با پلاستیک موقتا تعمیر شده است. گاهی باد می‌وزد و صدای خش‌خش پلاستیک به گوش می‌رسد. کمی بالاتر از پنجره زیر پرچین لانه‌ی پرندگان است. گنجشک‌ها در حالی که غذایی بر نوک کوچکشان گرفته‌اند، در میان شاخه‌های کوچک پرچین می‌خزند. خیره به رفت و آمدشان هستم که صدایشان بیشتر می‌شود. چند قدم به جلو می‌روم. دیدن جوجه‌ی بدون بال‌ و پری، با چشم‌های سیاه و بر‌آمده که دیگر زنده نیست؛ حالم را می‌گیرید. 

#به_قلم_خودم 

#آزاد‌نویسی 

#جوال_ذهن

 نظر دهید »

دیدی هیچی نشد!

24 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​دیدی هیچی نشد.

از لحظه‌ای که برگشتم، مرتب با خودم می‌گویم :《دیدی هیچی نشد.》روز آخری بود که یکی از اساتید در کنار ما بود و فردا به شهرشان بر‌می‌گشتند. درست همین امروز هم تولدشان بود. طی یک تصمیم آنی خواستیم شب آخر را به یاد ماندنی کنیم. از همسرم اجازه گرفتم که برای تولد حضور داشته باشم. اغلب دوست دارد هنگام حضورش در خانه، من هم باشم. خرید کیک بر عهده‌ی ما بود.بعد از خرید کیک و کادو به ساختمان خوابگاه حوزه رفتیم. کمی طول کشید تا همه‌ی دوستان بیایند. از سر ساعت 7 چند بار تماس گرفته بود. واقعا دوست نداشتم زود به خانه برگردم. حوزه به خانه‌ی ما بسیار نزدیک است و این همه اصرار برای برگشت را درک نمی‌کردم. از اول ازدواجمان تا همین امشب هیچ وقت در چنین شرایطی نبودم. در جواب آخرین تماس تاب نیاوردم و گفتم: 《 متاسفم که کار طبق برنامه پیش نرفت اما الان دوست دارم که در تولد حضور داشته باشم و به نظرم دور از ادب است که قبل از برش کیک و دادن هدیه به خانه برگردم.》 و تلفن را قطع کردم. در این شهر من کسی را ندارم و تا قبل از امشب فقط در دورهمی‌های دوستانه‌ی روزانه شرکت می‌کردم. ولی امشب فرق داشت. بعد از اتمام جشن تولد به خانه برگشتم. با تلفن حرف می‌زد و نگاهم نمی‌کرد. من هم نگاهش نکردم. شامش را آماده کردم. 《 الان وقت اومدنه؟》ساعت عدد 9 را نشان می‌داد. خوب خیلی هم دیر نبود. باید آرام می‌بودم تا شب‌مان خراب نشود. شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:《 در دورهمی‌ها گاهی بی نظمی پیش میاد.》

انتظار داشتم کمی بیشتر اعتراض کند اما نکرد! و من با خودم مدام فکر می‌کنم که دیدی چیزی نشد. 

#به_قلم_خودم 

#جوال_ذهن

#آزاد‌نویسی

 نظر دهید »

خانه‌ی عمه 

23 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​نمی‌دانم چرا از صبح فکرم پی خانه‌ی عمه است. دستم را روی کلون در می‌کشم اما آن را به صدا در نمی‌آورم. چون در خانه‌ی عمه جان همیشه باز است. از دالان کوتاه کاهگلی عبور می‌کنم و خودم را به حیاط می‌رسانم. رو‌به‌رویم درختی‌ است که گل‌های بنفش دارد و من هر بار نام آن را از دختر عمه‌هایم پرسیدم، جوابم “نمی‌دانم” بود. قسمتی از حیاط را برای گاو جدا کرده بودند. قبلا عمه یک گاو داشت، اما همان روزی که به سطل شیر و عمه لگد زد، حکم فروشش امضا شد. حالا جای خالی‌اش درون حیاط درد دارد. از پله‌های کج و بی‌نظم بالا می‌روم. پله‌ی آخر آنقدر کوچک و بدرد نخور است که تقریبا هیچ وقت پایم را روی آن نگذاشتم. سنگ باقی پله‌ها بر اثر سایش صیقلی شده بود و گاهی هنگام عجله در پایین آمدن پایمان می‌لغزید. عمه یخچال نداشت اما یک مشک سیاه داشت که آن را از دیوار آویزان کرده و آب را درون آن خنک می‌کرد. خانه‌ی عمه، بخاری نداشت، به جایش اجاق داشت. خانه، همیشه بوی دود می‌داد و حالا من چقدر دلتنگ بوی دود هستم. صبح‌ها عمه نان می‌پخت. دیدن جثه‌ی ریز عمه در کنار اجاق در حالی که نان را جابه‌جا می‌کرد تا نسوزد، دیدنی بود. کاش دوربین داشتم و این لحظه را ثبت می‌کردم. باید پنجره خانه‌شان را می‌دیدی تا بفهمی چه می‌گویم. پنجره‌ای چوبی، با شیشه‌های دود گرفته که به سمت پشت بام همسایه باز می‌شد. چند بار هم به دستور عمه از همین پنجره همسایه را صدا زدم و قاصد حرفای عمه‌ شدم. روبه‌روی این اتاق یک اتاق دیگر بود که دار قالی دختر عمه‌هایم در آنجا بود. هر روز صبح صدای کوبیدن گره‌ها بر جان فرش طنین انداز می‌شد. گاهی برای اینکه دختر عمه‌ام به من انشاء بگوید، در کنارشان می‌نشستم. برای اینکه بتواند با موضوع دلخواهم انشاء بگوید، باید صبر می‌کردم تا نقشه‌ خوانی‌هایشان تمام شود. شک ندارم که فرش‌ها هم دلتنگ صدای آهنگین شعر نقشه‌خوان هستند. عمه زن مهربانی بود، بر خلاف عمه‌ی دیگرم، جانم برایش می‌رفت. وقتی عمه حیاط را آب‌ می‌پاشید، حاضر نبودم عطر خاک نم خورده‌ را با بهترین عطر‌های دنیا عوض کنم. اغلب اوقات کودکی‌مان در همین خانه‌ی به ظاهر ساده گذشت و چقدر خوب که خانه‌ی عمه نزدیک خانه‌ی ما بود. 

#به_قلم_خودم 

#جوال_ذهن

 نظر دهید »

حریر در باد 

20 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​روی فرش لاکی دراز می‌کشم و ذهنم را از امتحان و بی‌خوابی‌های شبانه دور می‌کنم. دست‌هایم را باز می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم. دلم می‌خواهد به مدت حداقل 6 ساعت، در همین وضعیت بخوابم. نسیمی خنک می‌وزد و پرده‌ی حریر سفید را به بازی می‌گیرد. پرده جلوتر می‌آید و با سر انگشتانش صورتم را نوازش می‌کند. حجم وسیعی از خاطره مرا می‌بلعد و به دنیای خود می‌کشاند. اجازه می‌دهم کودک درونم خودش را با حرکت نرم نسیم و حریر همراه کند. با حس بوی بید مشک چشمانم را باز می‌کنم. شربت را از دستان خواهرم می‌گیرم و به رسم کودکی یک نفس سر می‌کشم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 21
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس