خبر غصب زمین های پدرم را که شنیدم لحظهای درنگ نکردم.16 سال بیشتر نداشتم که پدرم فوت کرد. در تقسیم اراضی کشاورزان پدرم زمینهایی را که روی آن کار میکرد را به قیمت 70 تومان خریداری کرده بود. پدرم به جز من و خواهر ناتنیام و نامادریام وارث دیگری نداشت.
خبر واگذاری زمینهای پدرم به داماد کدخدای دِه خونم را به جوش درآورد.
صدای پدرم که خطبهی فدکیه حضرت زهرا را برایم میخواند، در خاطراتم پر رنگ شد.باید از حق خودم و خواهرم دفاع میکردم.پسرم را به مادربزرگش سپردم و به سوی خانهی کدخدا روانه شدم.
کلون در را با قدرت کوبیدم و وارد خانه شدم. با صدای رسایی گفتم:《الله قلی خان! طبق کدام قانون میراث پدرم را به دیگران سپردی؟؟
من و خواهرم تنها فرزندان پدرم هستیم.فاطمه 6 سال بیشتر ندارد. بترس از پایمال کردن حق یتیم.》
سایهای روی زمین افتاد.سرم را بلند کردم. خان در ایوانِ خانه با چشمانی گرد شده ایستاده بود و نگاهم میکرد.
صدایش را صاف کرد و با همان جذبهی همیشگی گفت:《بر اساس دین و مذهب ما زمینهای پدرت میرسد به رعیّت دیگر》.
نگاهم به حوض آبی حیاط افتاد که بطری های مشروب را داخل آن چیده بودند. با دست به حوض اشاره کردم و گفتم:《دین و مذهب شما حرام خدا را حلال میداند؟
خوردن مال یتیم را روا میداند؟》
به طرف در حیاط رفتم و ادامه دادم:《من از حق خودم و خواهرم نمیگذرم.》
پینوشت.مادرم نرجس خاتون تنها زنی بود که در روستا در مقابل خان ایستاد و از حقش دفاع کرد ،هرچند به حقش نرسید.
#به_قلم_خودم
#سبک_زندگی_فاطمی
#ارث
#فاطمه
#روستا