مه نگار

من و گالیا
  • خانه 

جناب علی 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​وقتی به نماز می‌ایستاد، اشهدُ انَّ علیً ولیُ الله را با ارادت خاصی بر زبان جاری می‌کرد.

هر تماسش را با یاعلی به پایان می‌رساند.بافندگان زیادی داشت. برای تک تکشان پدر بود.خانه‌ی خیلی‌ها را فرش کرد و برای احتیاجاتشان پول پیش پرداخت می‌کرد.

هر مشکلی که داشت تسبیح دانه درشت سیاه رنگش را به دست می‌گرفت و ذکر یاعلی زمزمه می‌کرد.

در طول زندگی‌اش چندباری نجف مشرف شده بود ولی هر بار با چنان شوقی از حرم امام علی حرف می‌زد که گویی اولین بار چشمش به حرم آقا نورانی شده است.

وقتی مشکلی داشتم می‌گفت :《نترس ما زیر سایه‌ی مهر علی (ع)هستیم.》

نام هر سه‌ نوه‌ی پسری‌اش را علی گذاشت .

پایان زندگی پدرم هم با علی (ع) گذشت.من که نبودم ولی مادرم می‌گوید:” پدرم تمام لحظات آخر را با آرامش خاصی گفت:《یا جناب علی》”

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

کمی آن‌طرف‌تر 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​اولین بار که پای در عرصه‌ی جهان هستی نهادم، آغوش گرم مادر پناهم شد؛اما کمی آنطرف تر مردی نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد و دستانش را به سمت آسمان گرفت.

اولین دندانم که رویید ؛ مادرم ، با شوق آش دندانی برایم پخت؛ اما مردی دورتر از خانه برای تک تک لقمه هایم عرق می‌ریخت.

اولین قدم‌هایم را در حالی پیمودم که دستانم در میان دستان گرم مادر بود؛ اما مردی آن سوی اتاق آغوش مردانه‌‌اش را برای پایان قدم های کوچکم باز می‌کرد.

اولین کلمه ای که بر زبان آوردم مردی بود که “بابا” خواندمش.

اولین بار که مادر قلمم را هدایت کرد و گفت بنویس باباااااا کمی آن طرف تر مردی دلش از شادی ضعف می‌رفت.

اولین بار که سجاده گشودم و در کنار مادر به پرستش معبود ایستادم ، لبخند مردی نوازش وار بر سرم نشست.

اولین بار که چادر سفیدی بر سرم انداختند تا معشوق یار باشم؛ مادر زیر لب آیت الکرسی می‌خواند.اما من چشمانم را به مردی دوختم که اشک چشمانش را ، بغضش را از همه مخفی می‌کرد.

من مردی در زندگی‌ام دیدم که همه‌ی هستی ام وام دار اوست. پدرم دوستت دارم

#به_قلم_خودم 

#پشتیبان_زندگی

 نظر دهید »

دایه‌ی بهتر از مادر 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​چشمان زیبایش را به من دوخت بود و انگشتش را با صدا می‌مکید. کلاه صورتی رنگش را که کمی پایین آمده بود عقب کشیدم. پا روی دلم گذاشتم و به جای بوسه‌ی محکم بر صورت زیبایش ، عطر تنش را مهمان ریه‌هایم کردم.فکر نمی‌کنم عطری بهتر از تن نوزاد وجود داشته باشد.

با ملایمت او را در آغوش مادرش گذاشتم.دختر خاله‌ام نفس عمیقی کشید و با خنده گفت:《 اصلا فکر نمی‌کردم بزرگ کردن بچه انقدر سخت باشه.تازه واکسن 4 ماهگی‌اش را زده‌ایم. برای سوراخ کردن گوشش هم نوبت گرفتم ولی می‌ترسم دردش بگیره!》

نگاهش را پایین انداخت تااشک جمع شده در چشمانش را نبینم. باید چیزی می‌گفتم اما چرا واژه ها را گم کرده ام ؟

_به نظرت من مادر خوبی هستم؟ 

دیگر سکوت جایز نبود،دستانش را گرفتم و گفتم:《 معلومه که هستی. من و همه‌ی خانواده به این کارت افتخار می‌کنیم. به سرپرستی گرفتن این بچه یعنی تو مادر شدی لازم نیست حتما تو بدنیا آورده باشی.》

سرش را بالا آورد و بلافاصله اشک‌هایش را با گوشه‌ی روسری‌اش پاک کرد.از لبخند عمیق روی لب هایش فهمیدم که همین دو جمله برای آرام کردن دلش کافی بود.

تاب نیاوردم و زینب را در بغل گرفتم و این بار محکم بوسیدمش.

#به_قلم_خودم 

#فرزند_آوری

 نظر دهید »

قارچ توکل 

06 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​از سراشیبی کوه بالا می‌رویم. درختان کَما تازه برگ‌های کوچکشان باز شده است. نفسمان از حجم اکسیژن خالص به شماره افتاده و هن‌هن کنان به دنبال پدر مسیر کوهستانی را می‌پیماییم. گاهی خرگوشی بازیگوش را دنبال می‌کنیم و گاهی به چیدن گل‌های وحشی و تره‌ی کوهی مشغولیم؛ ولی لذت یافتن قارچ کوهی مزه‌ی دیگری دارد. پدرم جلو‌تر از ما حرکت می‌کند و از جنگل‌های بر باد رفته‌ی کوه سفید قصه می‌خواند. از توکل و امید می‌گوید. گوش به حرف پدر داریم و نگاهمان در پی یافتن قارچ، زمین را می‌کاود.

پدرم می‌گوید:《 همین الان یه بار سوره‌ی توحید رو می‌خونم و به امید خدا یه قارچ بزرگ پیدا می‌کنم.》

صدای خواندن سوره‌ی توحید در کوه می‌پیچد و معجزه می‌شود برای کودکانی به سن و سال من و خواهرم!

چند قدم جلو‌تر قارچ‌ بزرگی پیدا می‌کند. حالا که بزرگ‌تر شده‌ام به این فکر می‌کنم که شاید همان روز پدرم اول قارچ را دید و خواست با این روش، امید و توکل به خدا را، به زبانی ساده و کودکانه برایمان شرح دهد!

#به_قلم_خودم 

#تربیت_آسان

 نظر دهید »

مگر چند نفر بودی؟

03 خرداد 1403 توسط منم مثل تو

​چشم می‌دوزم به صفحه‌ی تلویزیون و از ته قلبم آه می‌کشم. مگر تو چند نفر بودی؟

که با رفتنت این‌گونه دلتنگت می‌شویم.

سادگی‌ات را به رجایی نسبت می‌دهند و شخصیت والا‌یت را به باهنر، حلاوت بهشتی و دیانت خدامی را در وجودت جست‌و‌جو می‌کنند. عزم سلیمانی‌ات مایه‌ی عزت و سر‌بلندی ما بود.

سه روز است که خواب به چشمان ملت نیامده است.

رستم زمانه، چند خان، پشت سر گذاردی و ما نفهمیدیم؟

سیاوش ایران، در نبرد با آتش جسمت سوخت، اما روح بلندت آزاد است و مایه‌ی بیداری یک ملت.

کاوه‌ی بیدار‌گر، خدا کند که یادمان نرود چگونه تمام نیرویت را جمع کردی و تیر جانت را در راه ملت، در کمان عشق نهادی.

خدا کند که یادمان نرود این نوش‌داروی بعد از مرگت را سهراب ایران.

خادم‌الرضا دعایمان کن.

#به_قلم_خودم 

#سید_ابراهیم_رئیسی 

#خادم_الرضا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 22
  • 23
  • 24
  • ...
  • 25
  • ...
  • 26
  • 27
  • 28
  • ...
  • 29
  • ...
  • 30
  • 31
  • 32
  • ...
  • 47
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

مه نگار

گالیا،نام منِ دیگر است که به تازگی با او دوست شدم . اخلاق گالیا شبیه به منِ ۱۵ سال پیش است .دیروز گالیا را از میان کتابی که می‌خواندم پیدا کردم و از او دعوت کردم تا مثل سابق با من زندگی کند.

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • من

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس